شیرجه

مثل وقتی که لباس هایت را در آورده باشی،بعد مثل این فیلم ها دویده باشی تا برسی به تخته ی شیرجه و پریده باشی رویش،وقتی پرتاب شدی،در همان لحظه ای که بین آب و آسمان معلقی،همان لحظه ای که پرشت تمام شده و جاذبه دارد می کشدت پایین،یادت بیاید:"لعنتی!من که شنا بلد نیستم."

شجاع باشیم

اینکه نظرات بقیه رو بفهمی معمولاً ناامید کنندس،فرقی نداره نظرِ خوبی بدن یا بد یا بی ربط،هرچی که بگن اون چیزی نیس که تو احتمالاً فکر می کردی و انتظار داشتی،واسه همینم خب نا امیدت می کنن!کم پیش میاد یکی یه چیزی بگه و تو بگی:"وااای،اره،دقیقن،همین بود،اینُ می خواستم بشنوم"
مثلن فکر کن تو با تهِ تهِ احساست یه چیزی رو نوشتی،بعد می آن زیرش می گن:"سخت نگیر!" :|
یا مثلاً تو همینطوری از سر خوشی یه چیزی رو گذاشتی،بعد میان زیرش حدود سه پاراگراف تحلیل می کننش واست!
اوووف!نمی دونین اصن آدم چه قدر نا امید می شه!

راستش اینکه بقیه سعی کنن بشناسنت هم بیشترِ وقتا نا امید کنندس،حتی بیشتر از قبلی!مثلن فکر کن هر روز صبح و ظهر و شب بخوان ازت خبر داشته باشن و بدونن کجایی و چیکار می کنی و حتی به چی فکر می کنی!دیگه بدتر از این نمی شه،یه زندونِ واقعیه!


اینکه یهو یکی بهت حرفی رو بزنه که منتظرش بودی خوشحال کنندس،انقدر خوشحال کننده که می تونی یک هفته واسش خوشحالی کنی و به هیچی و هیچ کس کاری نداشته باشی.

اینکه یکی که دوست داری و انتظار نداری بهت زنگ بزنه و بخواد ازت خبر بگیره می تونه ذوق مرگت کنه،مخصوصاً اگه صبح و ظهر و شب زنگ بزنه.


دلسرد شدن و به وجد اومدن
ناشناس بودن و شناخته شدن
نا امیدی و خوشحالی(هرچند اینا متضاد لغوی نیستن)
رها بودن و دلبستگی
بودن و نبودن

می دونید چیه؟خیلی تکراریه ولی دوباره و ده باره و صدباره لازمه که اینارو یادِ خودمون بیاریم،که اینا،همه ی اینا باهمن که زندیگمون رو می سازن،که مارو می سازن.
و فرق آدم ها،می دونید تو چیه؟
تو شجاعتشون!
شجاعت واسه زندگی کردن
واسه اینکه حرفشونُ بزنن،حتی اگه بعدش قراره نظرات نا امید کننده بشنون،چون اونوقتی که یهو یکی اون چیزی رو می گه که واقعاً می خواستی بشنوی ارزشش رو داره،ارزش همه ی نا امیدی ها رو!
که اجازه بدن بقیه بشناسنشون،حتی اگه قراره با فکراشون حسِ زندونی رو بهت بدن و هی دلسردت کنن،چون وقتی یکی که دوست داری و انتظار نداری بهت زنگ بزنه ارزشش رو داره،ارزش همه ی دلسردی ها رو!

بیاین شجاع باشیم،بیاین زندگی کنیم.

راستی این ویدیو رو هم حتماً ببینین،خیلی خوبه
http://www.youtube.com/watch?v=iCvmsMzlF7o

پشه

_پشه،من را یادِ پشه بند می اندازد.همان شب های تابستان که در خانه ی عزیزجون جمعمان جمع بود.و وقتی که می گفتند از وقت خوابِ بچه ها گذشته،بزرگترها داشتند چُرت می زدند و ما هنوز می دویدیم و می خندیدیم و بازی می کردیم.آن موقع ها که ناگهان کسی پیشنهاد خوابیدن در بالکن را می داد و دیگری می رفت پشه بند را بیاورد.بعد هم شاید نیم ساعتی صرفِ برپا کردنش می شد و ما انگار نیم ساعت اضافه بیداری هدیه گرفته باشیم خوشحال تر و سریع تر این ور آن ور می دویدیم و کلافه شان می کردیم.
پشه بند مرا یادِ جمله ی "یا بیا تو،یا برو بیرون" می اندازد و این درس که آدم اجازه ی بلاتکلیف بودن ندارد،اجازه ی در در پشه بند ماندن،اجازه ی یک پا این طرف جوب و یک پا آن طرف جوب گذاشتن!درسی که با اینکه یادمان دادند خوب یاد نگرفتیم و روفوزه روفوزه بپر برو تو کوزه شدیم.
مرا یادِ آسمانِ پر ستاره ای که از زیر پشه بند تار شده بود،می اندازد.

_پشه،کلافه ام،دارم با هزار تا فکر کلنجار می روم،نمی دانم بغض کرده ام یا دارم بغض می کنم.صدایی دمِ گوش،کلافگی را بیشتر می کند،سعی می کنم با حرکتِ دست دورش کنم و با زیر پتو رفتن در تابستان در امان بمانم.نمی شود.ول کن نیست،حس می کنم هر لحظه ممکن است برود توی سوراخ بینی ام!یا اگر دهانم را باز کند یکراست می رود داخل.بلند می شوم و چراغ را روشن می کنم و می بینم نیست.چراغ را خاموش می کنم و دراز می کشم و گوشی در دست قدیمی ها را می خوانم.حالا می دانم که بغض کرده ام که دوباره صدایش میاید،اعصابم خورد شده است،انگار همه ی مشکلاتم خلاصه می شود در همین پشه و میل من برای کشتنش و خلاص شدن از دستش بیشتر می شود.بلند می شوم،ساکت می نشینم یک گوشه یا اینکه می ایستم و صبر می کنم تا خودش را نشان بدهد،بعد همان تکنیکی که یاد گرفته ام را اجرا می کنم،دست ها را باز کن،یک لحظه مکث و بعد مثلِ دست زدن،پشه در دست هایم له شده و من می روم دست هایم را بشویم.

پ.ن.بزرگ شدن همه چیز را عوض می کند،حتی "پشه" را!

دوستِ خوب

داشتنِ یه دوست خوب خیلی خوبه
اگه دو تا داشته باشی که یه نعمتِ بزرگه
وقتی هم شد سه تا،معرکه اس!

ولی وقتی تعداد دوست های خوبت،با هر تعریفی که می تونی از خوب بکنی،شُد بیشتر از تعداد انگشتای دستت،راحت نیست که باهاش کنار بیای!
و وقتی شُد اندازه ی تعداد انگشتای دستت به علاوه ی تعداد انگشتای پات،اون وقته که از پا می ندازتت!


لعنتی
شما نمی دونین چه قدر سخته که هر روز از خواب بیدار شی
با داشتنِ دوستای خوبی که تعدادشون اندازه ی تعدادِ انگشتای دستت به علاوه انگشتای پاته
و خوب نباشی
و هنوز هم خوب نباشی

فرق


ادامه نوشته

نشنیده بگیر

حرفت را که زدی،آرام می گویی: "نشنیده بگیر.."
خُب حرفی که می خواهی نشنیده بگیرم را،"نگفته" بگذار!

وقتی ساعت مچی نمی بندم.

مدتی بعد از اولین باری که نل رفت یک ساعت رومیزی گذاشتم روی میزم و با ساعتِ آنجا تنظیمش کردم.هر چند وقت یکبار نگاهش می کردم و حواسم بود که الان که اینجا ظهر است آنجا صبح خیلی زود است،بعداز ظهر که می شود او بیدار می شود،شب که می خواهم بخوابم شاید تازه ناهارش را تمام کرده است و ...

چند وقت بعدش باطری ساعت تمام شد و دیگر عوضش نکردم و کم کم از روی میز به زیر تخت منتقل شد.از آن موقع معمولاً در گنگیِ "الان که اینجا ساعت فلان است آنجا ساعت چند است" هستم!

دیروز ساعت مچی ام را در خانه جا گذاشتم،تمام مسیر داشتم فکر می کردم که ساعت حدوداً چند است،بعد ذهنم ناخودآگاه هشت ساعت و نیم را هم کم می کرد که ببیند آنجا ساعت چند است!به ذهنم رسید که باز باید ساعت رومیزی روی میزم بگذارم وقتی نل خواست برود.

بعد تصویر یکی دو سال بعد خودم را دیدم که روی میزم پُرِ ساعت است و روی هرکدام برچسب یک اسم خورده است!اینطوری صبح که بیدار می شوم یکی از دوستانم در حال ناهار خوردن است،یکی دارد به رختخواب می رود که بخوابد،یکی بعد از ظهرش را مشغول قدم زدن است و ...

تصمیم گرفته ام از یکی دو سال بعد دیگر ساعت مچی نبندم و به جایش ساعت های روی میزم را تماشا کنم.

گویا

عکس ها زیباترند.

موهایش سرمه ای،قرمز و گاهی هم بنفش است.

نگاهش به چپ بالا راست و گاهی پایین
خب چه بهتر،در این عکس چشمهایش معلوم نیست و در آن یکی فقط یک چهارم بالایی صورتش را گرفته اند

چه جالب،فرِ موهایش اینجا کاملاً مشخص است.آن خالِ کنار گردنش،این شیار کنار لب هایش وقتی می خندد هم افتاده..

"سرت را کمی بچرخان..نه من را نگاه نکن..گوشواره ات را درست کن،دستت را کمی بالاتر بیاور،خب خوب است..نه صبر کن...تکان نخور!سه-دو-یک"

عکسی با کنتراست درست،طوری که جوش هایش معلوم نباشند،با فیلتری که دما را تنظیم می کند،نه گرم،نه سرد،دمایی که برای آن لحظه مناسب بوده است
گاهی خیره در دوربین و گاهی با نگاهی به دور دست ها

در یکی طوری که شبیه آدم های مصمم بشود،در عکس دیگر مثل آدم های زیبا و در بعدی همچون یک آدم درمانده وقتی که باید درمانده باشد.
در حالیکه نه مصمم بوده،نه زیبا و نه درمانده!

"این عکس چه خوبه،گویاست."
می دانید؟گویا بودن یک عکس چیز مهمی است!
حالا گیریم گویای دروغی باشد،به هرحال مهم گویا بودن است.

بعد

- بعدش چی؟
+ بعضی چیزها بعد ندارد،باید دنبال قبلش گشت.

داستانِ دختری که عکس می گرفت

دختری بود که عکس می گرفت

وقتی خوشحال بود عکس می گرفت
وقتی غمگین بود عکس می گرفت

وقتی تنها بود عکس می گرفت
وفتی با دوستانش بود عکس می گرفت

وقتی بی حوصله بود عکس می گرفت
وقتی سرحال بود عکس می گرفت

وقتی به پارک می رفتند عکس می گرفت
وقتی در خانه بودند عکس می گرفت

وقتی می خندید عکس می گرفت
وقتی گریه می کرد عکس می گرفت

وقتی درس می خواند عکس می گرفت
وقتی نقاشی می کشید عکس می گرفت

وقتی عصبانی بود عکس می گرفت
وفتی آرام بود عکس می گرفت

او دختری بود که عکس می گرفت

خب...نه

اون دیگه با من حرف نمی زنه
اون هیچ وقت با تو حرف می زده؟

اون دیگه واسم لازانیا درست نمی کنه
اون هیچ وقت واست لازانیا درست می کرده؟

اون دیگه واسه من شعر نمی گه
اون هیچ وقت واسه تو شعر می گفته؟

اون دیگه با من نمیاد سینما
اون هیچ وقت با تو میومد سینما؟

اون دیگه با من قدم نمی زنه
اون هیچ وقت با تو قدم می زده؟

اون دیگه موهامو نمی بافه
اون هیچ وقت موهاتُ می بافته؟

اون دیگه دستمُ نمی گیره
اون هیچ وقت دستتُ می گرفته؟

اون دیگه بهم نگاه نمی کنه
اون هیچ وقت نگات می کرده؟

اون دیگه دوسم نداره
اون هیچ وقت دوست داشته؟

اون دیگه حتی نیست
صبر کن صبر کن...مگه اون هیچ وقت بوده؟!

خب...نه

بلد بودن

من خیلی خوب بلد بودم واسش حرف بزنم

من خیلی خوب بلد بودم واسش شعر بخونم

من خیلی خوب بلد بودم به جک های بی مزش بخندم
من خیلی خوب بلد بودم بخندونمش
من خیلی خوب بلد بودم باهاش چطوری راه برم
من خیلی خوب بلد بودم ازش عکس بگیرم
من خیلی خوب بلد بودم زندگیشُ از این رو به اون رو کنم


اگه فقط یه لحظه عاشقم می شد
و خب نشد

و من دیگه هیچی بلد نبودم.