بی قرار

یه جوری که نمیدونی باید چیکار کنی

وقتی همه ی کارا تلنبار شده

فیس بوک رو بالا پایین میکنی

بعد اینستا

رندوملی آدما رو میبینی

زنگ میزنی گوشی رو برنمیدارن، مثل همیشه

میری تلگرام نگاه میکنیشون، پی ام نمیدی ولی

یه پاراگراف مقاله میخونی میگی آهان

ساعتت رو هی چک میکنی بری ورزش

نمی دونی سفر بری یا نه

سعی میکنی برنامه بنویسی و نمیتونی

هر روز هفت صبح تا هفت شب کافی نیست؟ آخر هفته ها هم؟

اه چرا من نیتیو نیستم؟ نکنه زبانم پسرفت کنه به جای پیشرفت؟

بلیط اتوبوس رو خریدم.

یه ساعت و نیم گذشت و نیم ساعت برای هر کاری کمه.

نکنه نوشتم بپره؟

گوشی رو بذار کنار. 

 

"از زیر سنگ هم شده پیدایم کن"

فکر می کنی که خوابی. بعد میبینی نه، بیداری مثل اینکه. یهو به خودت میای انگار از خواب پریدی و نمی فهمی چی دور و برت می گذره. من اینجا چیکار میکنم؟ مدام این سوال تو ذهنت تکرار می شه. و این یه وقتی مثل شب که خسته ای و خوابت نمی بره نیست یا یه وقتی که امتحانت رو بد دادی یا ددلاین داری یا کلن وقتی تو یه شرایط سختی گیر کردی. این وقتیه که خیلی معمولی نشستی داری پاورپوینتی که عصر باید پرزنت کنی رو درست میکنی و اتفاقن خوبم از آب در اومده. یهو فکر میکنی که هیچ وقت فکرشم نمیکردی اینجا باشی، همه چی خیلی سریع تر از اینکه مغزت و خودت هضمش کنی پیش اومده و حالا اینجایی و باید یه جوابی واسه "من اینجا چیکار میکنم؟" پیدا کنی.
ناراحتی؟دلتنگی؟خسته ای؟ آره، ولی نه اونقدری که پیش بینی می کردی یا بقیه بهت گفته بودن و انتظارش رو می کشیدی. پس اوضاع خوبه؟ آره.
ولی همه ی اینا وضعیت رو عوض نمی کنه. باید جواب سوالت رو پیدا کنی. باید خودت رو پیدا کنی.