امروز اتاق دار شدم. 

 

حالا که تقریبا چهار ماهی از آمدنم میگذرد تازه دارم اتاقم را میچینم. دیشب در یک حرکت ناگهانی رفتیم و وسایل اتاق خریدیم، بعد امروز س و ه قرار شد بیایند پیش من که ماکارونی بخوریم و دراور را سرهم کنیم و اتاق را بچینیم. من نشسته بودم به میخ کوبیدن ها نگاه میکردم و دور خودم میچرخیدم که دراور درست شد. رفتیم سراغ چیدن اتاق و هرکس نظری میداد. یکجایی وسط جابجا کردن وسایل همه ساکت شده و خشکشان زد که من تصمیم بگیرم چجوری بچینیم. فکر کنم چند دقیقه ای همینطور گذشت تا تصمیم گرفتم و گفتم فعلا اینطوری بچینیم اگه دوس نداشتم عوضش میکنم. 

کار که تمام شد همه مان حظ کردیم و هی از قشنگی اتاقم گفتیم. بعد دو تا شمع را روشن کردم تا همه چیز رویایی تر بشود. حالا هم ساعت نه و بیست دقیقه ی شب است و صدای باران که به شیشه میخورد می آید.