The Dream
دو سال اپلای کرده و نشده، به شوخی ولی با یه تلخی ای به خودش می گه لوزر و هر بار می بینتم میگه فاندت نیومد؟ و میگم نه هنوز. میخندم که خیلی دوس داری فاندم نیاد؟ می گه نه، میدونم الان حرفمُ قبول نمی کنی، ولی بدون که نشه هم اتفاق خاصی نمیفته. بهش میگم که قبول دارم و میدونم اگه نشه فقط یه دوره ی دپرشن خواهم داشت و بعد یه کاریش میکنم. می گه که کلن اتفاق خاصی تو زندگی نمیفته، می گه خودتُ بذار دو سال بعد که مسترتُ گرفتی یا پنج سال بعد که پی اچ دیتُ گرفتی و ببین چیکار می خوای بکنی؟ از احمقانه بودن برگشتن به ایران با یه پی اچ دی از اونجا و کاری واسه انجام نداشتن می گم و می گه دیشب یکی بهش گفته تو اونجا دلت خوشه، من دلم خوش نیست و می خوام بیام. میگه خانواده شوخی نیست و میگم آره..حالا هرچی شد دیگه، باید دید.
اونروز تو راه زیرج بودیم، گفت که دیدی پذیرش گرفت؟ میگم که از کجا و میگه استونی بروک با فاند، ولی مطمئن نیست که بره. می گم وااا خب پس چرا اپلای کرد؟ اونجا پذیرش گرفته و می خواد نره؟ چرا واقعاً؟ از این اطمینان خودم خندم می گیره، اینکه جوری برخورد می کنم انگار خودم جای دیگه ایم، انگار خودم اگه پذیرش و فاندمم بیاد پام نمی لرزه واسه رفتن.
من هیچ وقت آرزوی رفتن رو نداشتم، آرزوی قدم زدن توی نیویورک یا درس خوندن تو یه دانشگاه فوق العاده با استادای خوب که واست ارزش قائلن. برخوردار بودن از رفاه شهری و جوری بودن و زندگی کردن که دلت می خواد. همیشه برام جذاب بوده و هست، همیشه تجربش به نظرم نه تنها جالب بلکه لازم بوده و هست. اما اینارو نوشتم که یادم باشه من هیچ وقت "آرزو" ش رو نداشتم و هیچ شبی از شب های عمرم نشده که سرمُ رو بالش بذارم و آرزو کنم جای دیگه ای از زمین باشم. آرزوهای زیاد دیگه ای داشتم و دارم...
اینُ نوشتم که اینارو یادم بمونه و الان که اسیرِ ایمیل چک کردن سی ثانیه یه بار و منتظر بودن ام یادم نره چیزهای مهم تری که توی زندگیم دارم:)
پ.ن. اینا اصلاً به این معنی نیست که دوست ندارم برم یا اگه ادمیشن نیاد ناراحت نمیشم یا کلن خیلی واسم مهم نیست. فقط خواستم مرز "آرزو" با چیزی که براش تلاش می کنی و دوس داری به دستش بیاری واسم مشخص شه، چون بعضی وقت ها آدم های دیگه یا خودت انقدر رویایی از یه چیزی حرف میزنن که فکر می کنی آرزوت بوده در حالیکه نبوده. فرق زیادیم هست توی رسیدن/نرسیدن به آرزو یا موفقیت/ عدم موفقیت در یه زمینه.