بهترین

تو هیچ وقت نمی دونی

تو هیچ وقت نمی تونی بدونی

همه برات آرزوش میکنن

خودت هم آرزوش می کنی

ولی هیچ وقت نمی دونی، هیچ وقت مطمئن نیستی و روشی واسه امتحانش وجود نداره

این چند وقته زیاد این جمله رو گفتم و شنیدم:

"هرچی که بهترینه پیش بیاد واست"

جدا از بازی های زبانی و سردرگمی که حالا بهترین چیه و واسه هرکسی فرق داره و با فرض پذیرفتن همون مفهموم ساده ای که با "بهترین" به ذهن هرکس میاد،

کسی هست که بدونه؟

کسی هست که بدونه بهترینش چجوری کی و کجا قراره پیش بیاد؟

نه، نیست

داده های قبلی و تجربه ی آدم های دیگه کافی نیست

تصور خودت از اینکه بهترین اتفاق واست چیه کافی نیست

اینکه بقیه فکر کنن این بهترین اتفاق بود هم کافی نیست

پس چی باعث می شه که مطمئن باشی؟

چی باعث می شه که هر لحظه شک نکنی که شاید این که فکر می کنی بهترینه بدترین باشه واست؟

چی باعث می شه سست نشی و جلو بری؟

تو هیچ وقت نمی دونی

تو هیچ وقت نمی تونی بدونی

ولی، تو اعتماد می کنی

تو به زندگی ای که بارها بی اعتمادیش رو بهت ثابت کرده دوباره اعتماد می کنی و امیدواری بهترین واست پیش بیاد

همین.

 

تو که داری میری

دیگه نمی تونیم حرف بزنیم، نه مثل قبل. چند ماهه که دنبال یه فرصت مناسبم که بهش زنگ بزنم و از زندگی جدید و اوضاع جدیدش بپرسم ولی نشده. حتی یه بار بهش گفتم یه ساعتی بگه که زنگ بزنم و نگفت. بیشترین ارتباطم باهاش وایبر در حد چند دقیقه بوده و تموم. نوشته ی یه نفر رو میخونم که از کارهای نیمه تمام نوشته و انقدر به دلم میشینه که می خوام تو تقویمم بنویسمش. ارتباطات نیمه تمام دردناک ترینشه...

خبر رو بهشون میدم، تک تک. واسم خوشحالی می کنن. رفتیم عید دیدنی خونشون که یهو یکی لو میده، هنوز خودم به مینا نگفته بودم، مینا می گه واقن؟ و برام کلاه قرمزی اجرا می کنن وسط پذیرایی از مهمونا. بعد می پرسه که کدومشون بود و بهش توضیح میدم. کلی خوشحال میشه واسم و بعد میپرسه که همینو میرم؟ میگم که احتمالاً آره، یهو قیافش عوض می شه و هرچی میگم چی شد جواب نمیده...

استاده ایمیل زد که می تونه با دانشجوهای ایرانی اونجا آشنام کنه، کلی ازش تشکر کردم و خواستم این کارو بکنه. امروز با یکیشون تلفنی حرف زدم، اولش کلی معذرت خواستم واسه مزاحمت و اینا ولی انقدر گرم و صمیمی بود که وسطاش دیگه داشتیم شوخی می کردیم و می خندیدیم. وقتی که می خواستم قطع کنم گفت اونم خیلی دوست داره که من برم اونجا و هر کمکی بخوام می کنه، خیلی امیدبخش بود پیدا کردن یه دوست تو اونجا قبل رفتن.

"تو که داری میری" جمله تلخی که از وقتی شروع به اپلای کردم دارم می شنومش. هر بار خواستم با آدمای جدید یا قدیمی حرفی بزنم یا برنامه ای بذارم یا هر چیز دیگه ای به نحوی یا این جمله رو شنیدم یا از نگاهشون خوندم. خیلی مسخرست که آدما قبل رفتن باهات یجوری برخورد می کنن که انگار رفتی. هر بار اینو میشنیدم دوست داشتم بهشون توضیح بدم که "اینکه می خوام برم به این معنی نیست که رفتم." حالا خودم به خودم می گم: "تو که داری میری." میگم دیگه چیزی نمی خرم و کارام رو جمع و جور میکنم. کتاب هام رو تموم میکنم و دورریختنی هارو دور میریزم. اگه همه چی درست پیش بره کمتر از پنج ماه دیگه مونده...

دیگه نمی تونیم احساساتمون رو باهم شریک شیم. می ترسم که حالشون رو بپرسم، می ترسم فکر کنن می خوام از وضعیت اپلای یا برنامه هاشون بپرسم در حالیکه من فقط می خوام "حالشون" رو بپرسم. نمی تونم نگرانی هامو بهشون بگم. به خودم اما دروغ نمی گم و وعده ی الکی نمیدم، به نگرانی هام دونه دونه فکر میکنم و سعی میکنم حلشون کنم. نمی خوام که برم و نتونن بهم زنگ بزنن و بشم آدم نیمه تمام زندگیشون، نمی دونم که این حفظ ارتباط چه قدر قراره سخت باشه یا همین الانش چه قدر سخت شده.