-ادا در نیار.
+ادا در نمیارم،خودمم.
-انقدر ادا در آوردی خودت شدی ادا!
+(اول می خندد و بعد ناگهان ساکت می شود.)


افبی چک کردن کلافه ام می کند،چک نکردنش هم می رود روی اعصابم،بعد چک که می کنم می بینم از هر نه تا پست ده تایش از بدی نت و معتاد شدن آدم ها و خنثی شدنشان و زندگی واقعی نکردنشان گفته،همه هم میایند زیرش تاییدش می کنند و یکی محض رضای خدا نمی گوید خُب تو که انقدر فهمیده ای بجای کامنت گذاشتن پاشو برو زندگیِ واقعیت را بکن!

از بعد از ژانر آدم ها شروع کرده اند جزییات ریز ظاهر یا رفتارهای بقیه را کشف کردن و گند زدن بهشان،مثلاً:
ژانر این دخترها که ابرویشان هلالی است ها ها ها:مسخره کردن،ژانر این دخترها که ابرویشان صاف است هر هر هر :مسخره کردن،ژانر این دخترها که ابرویشان ابتدا هلالی و سپس صاف است هور هور هور:مسخره کردن
بعد مثلاً دویست هزار نفر لایک کرده اند این را،ده هزار نفر کامنت گذاشته اند:"وااای دقیقاً" و هفتصد و سی و دو نفر هم شِیر اش کرده اند!
بعد کافی است یک کلمه بهشان بگویی خب همه تان ریده اید،با جواب هایی از قبیل:"بااشه تو خوبی،خب حالا ابروی تو کدومه؟،ببخشید شما چندسالتون بود؟،چقد دلم برات تنگ شده،تو حرص نخور حالا،چرا با بی احترامی؟خوب حرف زدن را بیاموزیم و .." مواجه می شوی،بعد خب طبعاً صفحه را می بندی می روی از یخچال هلو در میاوری نوش جان می نمایی.

کم پیش میاید یکی زنگ بزند حالم را بپرسد،کم؟دروغ گفتم،پیش نمیاید.بعد وقتی یکی زنگ می زند حالم را بپرسد می گویم خوبم،چه کار داشتی؟بعد می گوید می خواستم حالت را بپرسم،می گویم خوبم،کارت چی بود؟می گوید خوبی واقعاً؟می گویم راستی چرا زنگ زدی؟چی کار داشتی؟می گوید حالت؟می گویم آهان و حالم را می گویم.

چند وقت است کلاس های پنج شنبه مان تشکیل نمی شود،نمی دانیم چرا،بعد آن روز که همدیگر را دیدیم فهمیدیم چه قدر دلمان واقعاً واقعاً تنگ شده بود برای هم،یا شاید برای پنج شنبه ها با هم که اگر نباشند خودمان با اینکه می خواهیم هی نمی بینیم همدیگر را،بعد خلاء نبودن این کلاس خیلی زیاد است،انقدر که یکهو یادِ یک جمله ی کلاس می افتم بعد چند ساعت همینطوری بهش فکر می کنم...

می گویم اشتاتس انگه هوقیش کایت که بگویم کلاس آلمانی می روم و دوستش دارم و نگرانم که از مهر که کرج نیستم کاش تهران کلاسی که به ساعتم بخورد و بتوانم بروم پیدا کنم.اگر سراغ دارید بگویید،هم اکنون نیازمند یاریِ سبزتان هستیم.


قدیم ترها مفتخر بودم به اینکه دوستِ خوبی ام،حالا نه خوب،ولی بد هم نیستم،یعنی حواسم هست به آدم ها،حالشان را می پرسم،سعی می کنم باشم برایشان هر وقت بتوانم،هر وقت بخواهند،که درکشان می کنم...هیچی دیگر،جدیدتر ها مفتخر نیستم کلاً.

پ.ن.1.مِن باب گند زدن به جزئیات این را هم اضافه کنم که هی و هی همین پست ها را دیدن گند زده به خیلی از لذت هایم،یعنی قبلاً می توانستم ابروهایم را هلالی کنم و خوشحال باشم،الان نمی توانم،قبلاً می توانستم یک دختر ابرو هلالی ببینم و کیف کنم،دیگر نمی توانم.(البته که هلالی بودن یا نبودن یک مثالِ مسخره از همه ی بقیه ی چیزهاییست که گند خورده بهشان.)
2.آن روز رفته بودیم یک رستورانی،بعد همش در ذهنم میامد این آدم آنطوری است آن آدم اینطوری،ناخودآگاه کاملاً،بعد اتفاقی بحث قضاوت شد،یعنی نه قضاوت،بحث تفاوت های ظاهری که از روی آن ها هی سنجیده می شویم صبح تا شب،در ذهنم یک پست نوشتم آن روز،الان چون تنبلم نمی نویسمش،شما این هایی که عارفه گفته را بخوانید و آویزه ی گوشتان کنید تا بقیه اش را بگویم شاید
.
http://mardike.blogfa.com/post/94
3.جمله ی امری می نویسم نه چون خیلی دوست دارم امر و نهی کنم،چون این ها را بیشتر برای خودم می نویسم و گاهی دوست دارم یکی محکم بهم بگوید این کار را بکن آن کار را نه،حالا شما اگر دوست ندارید که خب دوست ندارید دیگر.

قحطی


ادامه نوشته

فرقی نداره


ادامه نوشته

وقتی که باید باشد،هست.

چیزهای دیگری هم هستند.
مثلاً اینکه اگر الان اینجا بود از این هوا بدش می آمد حالش بد بود،بعد شاید سرِ یک موضوع مسخره دعوایمان می شد،قهر؟قهر نمی کردیم.یعنی اسمش را قهر نمی گذاشتیم و فردا صبحش هر کس زودتر بیدار می شد صبح به خیر می گفت و همه چیز مثل قبل یا حتی بهتر از قبل بود.
مثلاً اینکه اگر اینجا بود دیروز که دلم می خواست بروم قدم بزنم نمی توانست بیاید،بعد غصه ام می گرفت که فاصله فاصله است،تو بگو ده کیلومتر،یا هزاران کیلومتر،یک فاصله ای همیشه هست.دلمان؟خوش بود،به نزدیکی وجودمان،خوش هست هنوز هم.
مثلاً اینکه اگر اینجا بود چه حرف هایی را می زدیم،بعد چه قدر خنده مان می گرفت که داریم این چرت و پرت ها را می گوییم و باز هم ادامه می دادیم و از رو نمی رفتیم.بعد چه قدر عکس می گرفتم و می گفت اه بسه عکس نگیر و گوشم بدهکار نبود.

حالا ولی نیست و اما و اگر ها هم دردی را دوا نمی کنند.درد؟دارد.
حالا من می گویم اگر اینجا بود و او هم می گوید اگر آنجا بودم.
اینجا می شود آنجا برای او،خودِ این می تواند آدم را بکشد،شما نمی دانید،کاش نفهمید هیچ وقت هم.

ولی با همه ی این ها هست،حالا گیریم کیلومترها آن طرف تر،گیریم ساعتِ زندگیش عوض شده باشد،شب و روزش عوض شده باشد،اصلاً مدلِ زندگی اش عوض شده باشد،همه چیز هم که عوض شده باشد،هست.
دوست واقعی؟موجودی است که وقتی باید باشد،هست.

شب بود،ساعتِ ده،ده و نیم،تنها بودم،داشتم از تئاتری که اتفاقاً کلی خندانده بودمان بر می گشتم.بعد از پیاده روی طولانی اکباتان رسیدم به جایگاه مترو،دیدم دو سر قطار هم که مخصوص بانوان است کلی مرد هست،اکثراً با خانوم هایشان،ایران است دیگر،قوانین از یک ساعتی به بعد اعتبار ندارند.یک پسرک از جلویم رد شد،تعجب نکردم که چرا این هم دارد می آید اینجا سوار شود،نشسته بودم روی صندلی های انتظار و کنارم دو دختر داشتند با هم حرف می زدند.نور قطار را دیدم و فهمیدم دارد می آید،بعد بوق زد،اگر آدم مترو سواری باشید گوش هایتان به شنیدن بوق های قطار عادت دارند و شوکه نمی شوید،بوق طولانی تر شد،دیدم دختر کناری ام ناگهان بلند شد و دوید،سرم را برگرداندم دیدم پسرک از سکو آویزان است،قطار هی بوق زد،پسرک یا خونسردی چند لحظه قبل از رسیدن قطار بلند شد و روی سکو ایستاد،دختر هم کنار سکو ایستاده بود.مامور قطار آمد و عصبانی به پسرک گفت تو نمی توانی سوار شوی و دستش را گرفت که ببرد،همینطور که داشتند می رفتند نگاه کردم،یک لحظه در چشم های پسرک خیره شدم،هیچ چیز در چشم هایش نبود،نه پشیمانی نه نگرانی نه ناراحتی نه شادی،هیچ چیز نبود.

می دانید یک آدم هایی هستند مثل آن دختری که کنار من نشسته بود،که نه تنها سریع متوجه ماجرا می شوند بلکه سریع هم واکنش نشان می دهند و همه ی تلاششان را می کنند.
و یکی هم هست مثل من که نه تنها دیر آگاه می شود بلکه بعدش هم خشکش می زند و تنها کاری که می کند زل زدن در چشمان پسرک است.
بعدش هم می رود در قطار تکیه می دهد به صندلی اش کتابی را که درباره ی رولان بارت گرفته است در می آورد و شروع به خواندنش می کند و تنها چیزی که در همه ی صفحه ها می بیند چشمان خیره ی پسرک است.

سرِ شلوغ

-من به کارام نمی رسم.
+چرا؟
-آخه سرِ همه ی دوستام خیلی شلوغه.