weird conversations
یکشنبه:
صبح،کتابفروشیِ اول:
_درخت زیبای من دارید؟
+داریم
_یدونه بدید لطفن
+تموم شده!
_ :خط صاف
کتابفروشیِ دوم(موقع حساب کردن):
_ممنون کیسه نمی خوام،می ذارم تو کیفم.
+باید پونصد تومن بدید.
_:تعجب
+چون طرفدار محیط زیستید باید پونصد تومن بدید.
_:واقعا باید بدم؟
+: نه،شوخی کردم!
_ :خط صاف
ساعت حدود چهار،از انقلاب به سمت ولیعصر:
+خاله فال بخر
_ما دانشجوییم پول نداریم!
+خاله فال بخر دیگه
_ببین من فال نمی خرم!
+الهی جوونمرگ شی:جدی
_ایشالااااا:خنده
کافه ورتا،ساعت حدود پنج:
نشستیم و داریم بحثِ "جدی" می کنیم،وسطش گاهی خندمون می گیره،خستم،عینکمو در میارم می ذارم رو میز،موخیتوها که میاد عینکمو می زنم،میگه:"آهان باید با عینک بخوری؟"
یه آقای میانسال که همه ی موهاش سفیده نشسته کنار درِ کافه،حدود دو متری فاصله داره،اونور میز،یعنی روش به طرف منه،هرچندوقت یبار سرشو میاره بالا نگام می کنه،انگار داره چیزی می نویسه،پیش خودم فکر می کنم نویسندس؟
نیم ساعت گذشته،عینکمو برنداشتم از اون موقع،داریم
با یخای ته لیوان بازی می کنیم،حواسم نبوده ولی مرد پاشده بوده رفته حساب کرده،میاد
سرِ میز ما،روشو می کنه به طرفِ من:"به نظر من شما عینکتو عوض کن!"من دارم
با تعجب نگاش می کنم و خندمم گرفته!ادامه می ده:"یه عینک بی فریم بزن،البته من
متخصص نیستما،ولی به نظرم خیلی رو چهرت تاثیر گذاشته،من اونجا نشسته بودم نگا می کردم،عینک
نبود صورتت خیلی فرق داشت"من حالا تعجبم رفته و تقریبا دارم می خندم،خداحفظی می
کنه،چند قدم که رفت برمیگرده،میگه:"البته من متخصص نیستما!" ساعت شش هفت متروی تندوری شلوغ، من:هممون خوندیمش تو پنجم دبستان اینا فک کنم!
دو نفر دارند حرف می زنند(تیپشان معمولیِ رو به داف است):
_یه روز اصول دین رو پرسیدم تو مترو،هیشکی بلد نبود!
+آره بابا هیشکی بلد نیست حتی این خانوم چادریام بلد نبودن!
_شب اول قبر می پرسن از هممون!(اسمایلی مسخره کردن)
_عه؟آهااا!بگو ببینم،بگووو
_(رو به دوستش):ببین این ادعاااش شد بذار بگه ببینم!بگووو!
+آره تو که ادعات شد بگو!
من:توحید،نبوت،معاد،امامت،پنج تا بود،یادم نیست پنجمیش چی بود؟
_تو که ادعات شد بگو دیگه!
من:من گفتم خوندیم نگفتم بلدم که!
یه خانومِ از اون سمت:عدالت
من:آهان عدالتم بود،شد پنج تا!
_خب حالا فروع دینُ بگو
من:ببین من قول می دم اینارو هیچکدومو بلد نباشی و آدم خوبی باشی کسی کاریت
نداره،سوالیم نمی پرسه ازت!
جوابی نمی دهد،به سمت هم برمیگردند و شروع می کنند به حرف زدن
اصلاً این شما نیستید که!
بعد به عکسی که امروز گرفتیم نگاه می کنم و می بینم شبیه خودم نیست
وبلاگ هایی را می خوانم که شبیه نویسنده شان نیستند
بعد وبلاگی را می نویسم که شبیه من نیست
از تو حرف هایی می شنوم که شبیه حرف های تو نیست
بعد حرف هایی را می زنم که شبیه حرف هایم نیست
اینطوری عکس که می بینم فکر می کنم سوژه اش این شکلی نیست
کتاب هم که می خوانم فکر می کنم لابد نویسنده اش این مدلی نیست
راستش حرف که می زنید فکر می کنم اصلاً این شما نیستید که!
گمت خواهم کرد
می گوید:"آی ویل میس یو سو ماچ"
بعد از این که اثر جمله رفت در ذهنم ترجمه ی کلمه به کلمه می کنم،گفته:"من بسیار گُمَت خواهم کرد."
خوش به حالش که مجبور نیست پای دلش را وسط بکشد!
دل من تنگ می شود،او اما گمم می کند!
فکر می کنم خوب است از این به بعد به آدمها بگویم گمت خواهم کرد به جای دلم تنگ می شود!؟
مخصوصا وقت هایی مثل تعطیلات!مثل الان که نشسته ام پای این کامپیوتر و می بینم نوتیفیک می آید که فلانی لایکز فلان،و فلانی کامنتد آن بیسار،که فکر می کنم دقیقا در همین لحظه دست های طرف روی کیبورد راه رفته و بعد اینتر را زده و بعد شده این کامنت و فکر می کنم که چه قدر ترجیح می دادم دست هایش به جای کیبورد روی یک کاغذ کشیده می شد و به جای کامنت کاش کارت پستالی می نوشت که من وقتی می گرفتمش فکر می کردم دست هایش کشیده شده روی این کاغذی که الان در دست های من است.که فکر می کنم قدیم ترها که این تکنولوژی نبود چه قدر رابطه ها بهتر بود و چه قدر دوست ها دوست تر بودند.
و با همه ی این ها نمی گویم دوست های من دوست نیستند که دوست ترین هم هستند،و نمی گویم که از گرفتن میل و کامنت و حتی لایک خوشحال نمی شوم که می شوم.فقط می گویم تکنولوژی خر است،گاو است،مضخرف است.
2.آن که حرف می زند از خودخواهی اش است.
آن که حرف نمی زند از خودخواهی اش است.
آن که حرف می زند از بی تفاوتی اش است.
آن که حرف نمی زند از بی تفاوتی اش است.
آن که می نویسد از حماقتش است.
آن که نمی نویسد از حماقتش است.
آن که عکس می گیرد از هنرش است.
آن که عکس نمی گیرد از هنرش است.
آن که این می کند از آن است.
آن که این نمی کند از آن است.
و همینطور بنشینید از این جمله ها سر هم کنید و بروید تا هرجایی که دلتان می خواهد.و همه ی این ها می شود از حرف هایی که هیچ ارزش معنایی ندارند برای من،مگر در یک حالت که نویسنده و مخاطبش خود و فقط خودم باشم.پس اگر خواستید از این حرف ها به من بزنید،نزنید مگر اینکه من باشید که نیستید!
3.پست آخر بلاگ عارفه را که خواندم فکر کردم در همان لحظه کامنت می گذارم،خواستم هم بگذارم،نشد،باز گرفتار همان موضوع پست قبلی شدم و گفتم بگذارم برای وقتی که دوباره فکر کنم و حرف خوبی بزنم،از آن روز چند بار باز کرده ام و پست را خوانده ام و کامنت نگذاشته ام،الان هم که اینجا می نویسم برای تنبیه خودم است که یاد بگیرم همان موقعی که می خواهم بگویم،بگویم!
کامنت من این بود:
"خیلی خوبه که حوصله ی توضیح این چیزها رو داری
یعنی من خودم هیچ وقت نمی تونم انقدر خودمو توضیح بدم
اینکه می تونی توضیح بدی یعنی هم می شناسی خودت رو و هم حوصلشو داری که به بقیه بشناسونی که به نظرم خیلی با ارزشه،هرچند من هیچ وقت نتوستم اینطوری باشم!
اینکه از ناراحتی بنویسی یا شادی،آدم افسرده ای باشی یا شاد یا پست هات رو بخونن یا نخونن هم یک جورهایی می ره تو طبقه ی اون جمله های 2 ای که گفتم،یعنی به نظرم وقتی خودت در مورد خودت می گی درسته و هرکس دیگه ای بخواد در موردت بگه کوچک ترین ارزش معنایی ای نداره"
4.دیشب یادداشت ها را می خواندم که یک قسمتیش بدجور رفت در مخم و همش پس زمینه ی فکری ام است.جمله ها را یادم نیست،نقل به مضمون می کنم،گفته بود که وقتی آدم ها مجبورند بروند سرکار که نان درآورند که از گرسنگی نمیرند،هیچ برتری یا فضیلتی نیست و هیچ جوری نمی شود تشخیص داد چه تفاوتی دارند،ولی وقتی بیکارند،می شود فرقشان را تشخیص داد،اینکه من وقتی بیکارم چه کار می کنم و دیگری وقتی بیکار است چه کار می کند می شود تفاوت ما،خلاصه که حواستان باشد وقتی بیکارید چه کار می کنید که فضیلت شما دقیقا در همین جاست!
5.سال نو شده است.اتاق من تمیز شده است.دوستی هایم با تقریب خوبی گردگیری شده اند.من راضی ام.شاید خیلی نشانه ی بدی باشد که در این وضعیت اقتصادی و مملکتی و .. کسی راضی باشد،ولی خب،من راضی ام.