شبیه
فرض کن در تاکسی نشسته ای بعد از اینکه یک ساعت
آفتاب خورده به کله ات هنوز نرسیده ای،بعد
عینکت را هم که در آورده ای گذاشته ای روی کیفت که روی پایت است و هی نگرانی نکند
بیفتد،برای همین با دستت نگهش می داری و اثر انگشت زیبایت(!) را روی شیشه ی چربش می
گذاری،بعد در همین حال و هوا چشم نیمه بازت دارد بیرون را نگاه می کند، یکهو یک
نفر را می بینی،چشمت از نیمه باز بودن به بازترین حالت ممکن در می آید و سریع سرت
برمی گردد که به دیدنش ادامه دهی،بعد هی می گویی:"لعنتی چه قدر شبیهش
بود." فکر می کنی اگر زندگیت یک فیلم بود یا اگر تو یک آدم دیگری بودی که
رسیدن نه تنها به موقع،بلکه قبل از کلاس انقدر برایش حیاتی نبود یا اگر یکم
ماجراجو بودی یا کمی شجاع تر بودی یا کمی احمق تر،سریع به راننده می گفتی نگه دارد
و می دویدی دنبالش،اصلاً نمی دویدی راه می رفتی،بعد می دیدی خودش نیست،ضایع می شدی
و به کلاست نمی رسیدی.ولی حالا تویی و فقط مغزت رفته روی تکرار که "چه قدر
شبیهش بود"،بعد از اینکه به مغزت فرمان "شات آپ" را دادی می آیی
شروع کنی به پیدا کردن وجه شباهتش،کجایش شبیهش بود؟قیافه اش؟تیپش؟مدل مویش؟بعد می
بینی هیچ جایش،نه قیافه نه مدل مو نه تیپ نه استایل،اصلاً هیچِ هیچ،فقط دو تا دست
و دو تا پا داشت و دو تا چشم و دو تا گوش و یک بینی و یک دهان،همین!
بعد می فهمی رکب
خورده ای و فقط آن آدم خیلی معمولیِ بی شباهت را شبیه کسی دیده ای که دوست داشته
ای تصادفی وقتی در تاکسی نشسته ای و یک ساعت آفتاب به کله ات خورده و هنوز نرسیده
ای ببینی.