من وااااااقعاً دلم شیرینی خامه ای می خواد

مکالمه ی تلفنی

نه از این دم دستی های هرروزه،نه از این دورای کار را بنداز،نه از این "اینم هس تو امتحان؟" آ،نه از اون :"سر رات یه دوتا نونم بگیر" آ

مکالکمه ی تلفنی تبریک تولد

نه به آدم نزدیکی که بعدازظهرش بغلش میکنی و فقط از شب قبلش میخوای بگی یادم هست،نه یه دوری که میخوای رفع تکلیف کنی

مکالمه تلفنی با آدم نزدیک ترینی که دوره(مسافتی)

بعد حالا تنها نیستی،دو تا دوست دیگم هستن،حرف میزنین و میخندین،انقد همهمه میشه حتی گاهی صدای همُ نمی شنوین


بعد حالا یهو ساکت می شه،تو شروع می کنی به حرف زدن:

من  الان وااااقعاً دلم (مکث) شیرینی خامه ای می خواد.

بعد پقی همه میزنن زیر خنده:)))،همه میگن فکر میکردن الان میخوای بگی من واااقعاً دلم تنگ شده،دوست دارم یا همچین چیزی،ولی تو گفتی من واقعاً دلم شیرینی خامه ای می خواد

نمدونم چی میشه که یجاهایی آدم به جای هر حرفی که نمیزنه،به جای هرچی دل تنگیه،به جای همه چی،فقط می گه من واقعاً دلم شیرینی خامه ای می خواد،ولی میشه،و وقتی همه با خودت دارین میخندین همینجوری که بفض کردی و به همه ی حرفایی که نمی شه گفت فکر میکنی میگی:"راس می گم خب،واقعاً دلم شیرینی خامه ای می خواد."


پ.ن.تولدت مبارک ترین ای بهترینِ دنیا:):***

تصویرها از آدم ها زنده ترند.


ادامه نوشته

رمزدار


ادامه نوشته

پوست کلفت

هیچ یک از ما آن طور که دلش می خواسته نتوانسته است پوست کلفت بشود.از ژیل که بپرسم "چطوری؟" جواب می دهد: "می گذرد." و من همه اش دلم می خواهد بپرسم:"چه جور؟" ژیل،شیوه ی گذران زندگی اش این است که از هیچ چیز تعجب نکند.اگر درباره ی کسی با او حرف بزنیم او را می شناسد.اگر قصه ای بخواهیم برایش نقل کنیم جزئیاتی را که فقط خودش می داند به آن اضافه می کند.برنار سرمشق زندگی اش همینگوی است.برنار درباره ی جنگ،درباره ی گاوبازی،درباره ی مشروبات الکلی و به طور فرعی درباره ی زن،چیزها می داند.وقتی که به سن مناسب برسد قصد دارد یک ریش توپی بگذارد و زمستان ها برای شکار اردک وحشی به مرداب های یخ زده برود و اگر لازم باشد گلوله ای در کله ی خود خالی کند و بی آنکه توضیحی در این باره بدهد از دنیای ما کنار بکشد.آنتوان مرادش آقای تست است.شیوه ی گذران زندگی اش این است که عواطفش را به ضرب ریاضیات سرکوب کند و ابهام را با نیشتر تشریح بشکافد.
اما من،من دلم می خواست جان وین یا ویلیام هولدن بودم،یکی از آن لندهورهای بلغمیِ کم حرف که آرامش فیل را دارند و خونسردیِ ایرلندی را و آسودگیِ کانگورو را،از آنها که تپانچه شان را در لحظه ی آخر در می آورندولی هیچ وقت تیرشان به خطا نمی رود و وقتی که سلاحشان را غلاف می کنند می گویند: "طفلک،تقصیر خودش بود." (البته در فیلم های دوبله این طور می گویند.) از بخت بد وزن من فقط شصت کیلوست،موهایم دارد می ریزد و تپانچه هم که ندارم.دیگر از من گذشته است که بتوانم پوست کلفت بشوم.
هیچ کدام از ما واقعاً پوست کلفت نیست،اما ما با هم یک نوع مهربانیِ محتاطانه و درویشانه داریم که به میزان مساوی از محبت و بی اعتنایی تشکیل شده است،به اضافه ی مقداری بدجنسی که روابطِ میان افراد را تحمل پذیر می سازد.از هم می پرسیم "چطوری؟" و بی آنکه به این مطلب تکیه کنیم جواب می دهیم "بد نیستم." نیکولا یک روز نقل می کرد که در برتانی دیده بوده است که بچه ها یک مرغ دریایی را گرفتند و با صابون مارسی تنش را شستند و ولش کردند.همین که پرنده روی دریا نشست چون بال و پرش چربی نداشت،یکهو توی آب فرو رفت و دیگر بالا نیامد.نیکولا می گفت که بی اعتنایی چربی روح است،مانع می شود که آدم غرق بشود.وقتی که به دیگران خیلی اهمیت بدهیم دیوانه می شویم و همچنین به خودمان.

_کلود روا(Claude Roy)
از داستان بد نیستم،شما چطورید؟

پ.ن.این را که خواندم هی فکر می کردم شبیه خودم و دوستانم است تا حد زیادی،دوستش هم داشتم،گفتم بنویسم شما هم بخوانید.