نسخه

حالم خوب نیست.
باید بروم دکتر
بعد مثلاً در نسخه ام بنویسد:"روزی یک ساعت عکاسی،پنج دقیقه قدم زدن با یک دوست،دو بغل،یکی طولانی و یکی محکم،یک گلابی و پنج توت فرنگی در ساعت یک و نیم شب،یک تکه کیک شکلاتی،نل در ایران،دیدن دوستانش،صبا،نقاشی،کتاب به مقدار کافی و هرکاری دلش خواست"
تذکر:در همه ی این حالات بهتر است موسیقی متن های خوبی پخش شوند و آخر شب هم یک فیلم تماشا کند.

بعد من بروم داروخانه نسخه ام را بگیرم و در کمتر از یک هفته خوب شوم.

صدا به صدا نمی رسد.

 سکوت

یکی از انواع سختِ شکنجه است.به همه دستور داده می شود که با زندانی حرف نزنند.وقتی بلندش می کنند که ببرندش هرچقدر می پرسد کجا؟کسی جوابی نمی دهد،وقتی می گوید:"پاپادوپولاکی" کسی جواب نمی دهد،وقتی می گوید قیافه ات آشناست جایی ندیدمت؟کسی جواب نمی دهد،وقتی فریاد می زند کسی جواب نمی دهد،وقتی فحاشی می کند همه ساکتند.
"ساعت چنده؟"
"..."
"جواب بده ساعت چنده؟"
".."
"امروز چند شنبه س؟"
"..."
"تو چه ماهی هستیم؟"
"..."
"بگو لعنتی آخه برات چه زحمتی داره؟"
"..."


سکوت
صدای ساختمان سازی ها آدم را کلافه می کند.
این توپ هایی که کنار خیابان می فروشند و هی تق تق تق تق به هم می خورند.با یک ریتم هی تکرار می شود:تق تق،تق تق
صدای تلویزیون می آید،دارد اخبار می گوید،گوش انقدر به صدا عادت کرده که دیگر محتوا را نمی فهمد.
صدای کولر،صدای پشه کنار گوش،صدای مگسی که لای پرده گیر کرده،صدای گریه ی بچه ی همسایه،صدای گربه ها،صدای ویبره ی گوشی،صدای تلفن،صدای ماشینی که با سرعت عبور می کند،صدای آهنگی که مُدام ریپلی می شود:"وِل ایت ایز آل این یور هندز،اند دِر ایز نو وان بات یورسلف دت یو کن بلِیم.."
صدای خنده ها،صدای دعوا ها،هرج و مرج،صدا به صدا نمی رسد.


سکوت بدترین شکنجه است،وقتی جایی هستی که صدا به صدا نمی رسد.

حالِ مشترک:ایهام

یه آدمایی هستن که آدم باهاشون گذشته ی مشترک داره.
یه آدمایی هم هستن که آدم احتمال می ده یا دوست داره باهاشون آینده ی مشترک داشته باشه.
ولی یه سری آدما هستن که آدم باهاشون فقط و فقط حالِ مشترک داره.

زنبور بی عسل

می دانم.
من می دانم که این وضعِ زندگیِ یک آدم بیست و یک ساله نیست.
می دانم که باید کارهایم را سر و سامان دهم.باید گزارش کارآموزی را آماده کنم،زبان بخوانم،باشگاه بروم،استخر بروم،کتاب های نخوانده ام را بخوانم و فیلم های ندیده را ببینم.
می دانم باید با دوستانم بیرون بروم و از دلتنگی در آیم و تولدِ آدم ها را جشن بگیرم و جایزه هایشان را بدهم و خوشحالشان کنم و خوشحال شوم.

می دانم که معده ام درد می کند و برای بدتر نشدنش بعد از غذا نباید دراز بکشم،نباید چای بنوشم،نباید سوسیس بخورم.
می دانم که این همه خودم را به بی حسی زدن همان قدر بیخود است که قبلاً ها توهمِ عاشقی بیخود بود.می دانم باید یک جایی این وسط ها بیاستم و محکم باشم و این همه به بقیه آدم ها بند نکنم که چطور با من رفتار کنند یا نکنند.
می دانم چه قدر از خودِ تنبلِ بداخلاق ام بدم میاید و هر روز که اینطوری بگذرد اوضاع بدتر می شود.
می دانم چون نمی خواهم از تختم بیایم بیرون هزار تا فکر و بهانه برای خودم می آورم که این اینطوری است و آن آن طوری است،وگرنه من بلند می شدم و بهتر از همه کار می کردم!می دانم که نمی کردم،چون تنبل و لوس و نُنر ام.
من می دانم آدمِ سالمِ بیست و یک ساله روز و شبش را به کتابِ داستان و فیلم و ف.ب و دیدن عکس نمی گذارند و اصلاً "نباید" بگذراند.
من می دانم چه قدر با تمام وجودم از اینکه می بینم همه می دوند و کار می کنند و می خوانند و یاد می گیرند و من مثلِ چغندر نشسته ام دارم تماشایشان می کنم بدم می آید.نه چون آن ها می دوند و کار می کنند و می خوانند و یاد می گیرند و..،فقط چون خودم شده ام چغندر!
من می دانم خیلی وقت ها خودمتناقض ام و دقیقاً برعکسِ حرفی که زده ام را می زنم یا برعکس فکری که می کرده ام را می کنم.
می دانم اسمِ این وضعیت افسردگی است،ولی من حتی افسرده هم نیستم.
می دانم دارم آدم ها را کم کم و ذره ذره از خودم دور می کنم و حوصله شان را سر می برم.
می دانم آدم وقتی این همه نابغه است و تنهایی این همه چیز را می داند باید بلند شود یک تکانی به خودش بدهد و یک کاری کند و حتی می دانم شماها چه قدر سعی کرده اید به زور بلندم کنید و تکانم بدهید.
می دانم باید شور و شوق پیدا کنم،دنبال چیزهای تازه بروم و انقدر خودم را به خستگی نزنم.
من می دانم که فقط یک بار زندگی می کنم...با هر نفسم این را می دانم..

من همه جیز را می دانم و با این حال می گویند عالمِ بی عمل همچون زنبورِ بی عسل است.
هم اکنون صدای زنبورِ بی عسل را می شنوید،سلام!

پ.ن.این سلام کردن را از غزال در توییتر یاد گرفته ام و خیلی هم جالب و بامزه ام من!باور کنید!