کارهای سخت
تقصیرِ خودمان نیست،از کودکی عادت کرده ایم به کارهای سخت.
روزی که صبحش بدترین امتحانِ این ترمت را می دهی
بعد می روی چارچار خوشمزه ترین ناهار را می خوری
بعد می روی سایت سعی می کنی پروژه ای را که خودت نزده ای بفهمی
و هم زمان برای پروژه ی دیگری مقاله در میاوری
و در همان حین از بهار جایزه ای می گیری که شامل یک مدادرنگی هم می شود که خیلی دوستش داری
پروژه ای که خودت نزده ای را می فهمی
بعد می روید ارائه اش می دهید
بعد می روی که مثلاً بروید زنجیر انسانی روحانی چهار راه ولیعصر
در راه برای گیمبیلیا جایزه می خری
می روید و زنجیر انسانی ای در کار نیست،یک سری طرفدار جلیلی می بینید و تا به خودتان بیاید کلی طرفدار(نما) ی قالیباف و ناامید می شوید
عکس می گیرید که بخندید
در راه برگشت برای خودت یک گردنبند جایزه می خری که خیلی خیلی دوستش داری
می روید افق
میدان انقلاب آب طالبی و آب پرتقال می خورید
در مترو خانمِ خوش قیافه ای که گل رزی در دستش است توجهت را جلب می کند،اتفاقی شروع به صحبت می کنید و آخرش می گویذ:" می دونی چی خوندم؟جامعه شناسی!"باز هم حرف می زنید و خداحافظی می کند و به او می گویی:"خوشحال شدم"
در متروی بعدی کنار یک بچه می نشینی و برایش کدو قلقله زن را تعریف می کنی و بهش شکلات می دهی،لبخند می زنی و با مادرش هم کمی بحث انتخاباتی می کنی.
صف تاکسی ساعت نه و نیم،ماشین نیست،خانومِ جلویی به من:"بریم با یه راننده حرف بزنیم بیاد این خطُ ببره؟"،من:"بریم"
راننده راضی نمی شود و توضیح می دهد نمی تواند خط دیگری سوار کند!فکر می کنی مجبوری مسیر یک تاکسی را با دو تاکسی بروی و سوار می شوی،آخرِ خط می فهمی از مسیر تو هم رد خواهد شد و می مانی و راننده کرایه اضافی هم نمی گیرد.
یک روزِ شلوغی که آخرش با همه ی خستگی ات در ذهنت می آید:"من الان آدمی ام که می خوام باشم" و هم زمان می فهمی:"من آدمی ام که باید باشم."
پ.ن.1. در همان کتابِ دوست داشتنی ای که گفتم نقل قولی از آبراهام ماسلو هست که می گوید:"نوازنده باید بنوازد،نقاش باید نقاشی کند و شاعر باید بسراید تا با خود در آرامش کامل باشند.انسان چیزی را که می تواند باشد باید باشد."
2.می دونم این نوشته بسیار شخصی عه و شاید حوصله سر بر برای ناظر بیرونی باشه،فقط دلم خواست این روز رو با جزئیاتش داشته باشم،به هرحال اینجا وبلاگه خودمه:دی
ترس یعنی من وقتی گوشی ام را در دستم گرفته ام و سی دقیقه ی تمام به یک شماره نگاه می کنم و بعد بدونِ اینکه بگیرمش یا پیامی بفرستم گوشی را در کیف می گذارم.
ترس یعنی من وقتی سنگینی نگاه کسی را در خیابان/مترو حس می کنم و سرم را بالا نمی آورم ببینم چه کسی نگاهم می کند.
ترس یعنی من وقتی عکس ها را که نگاه می کنم،نگاه نمی کنم و سریع رد می شوم.
ترس یعنی من وقتی عکس نمی گیرم/شعر نمی خوانم/نقاشی نمی کشم.
ترس یعنی من وقتی روی پله ها حس می کنم فشارم افتاده و با دستپاچگی شکلاتی از کیفم در می آورم و در دهانم می گذارم.
ترس یعنی من وقتی "دیگران" از تو برایم حرف می زنند.
ترس یعنی من وقتی می شنوم:"apply"
ترس یعنی من وقتی دستم را به کمرم می گیرم..ترس یعنی من وقتی صفحه ی فیس بوکش را قبل از صفحه ی خودم چک می کنم.
ترس یعنی من وقتی دلم تنگ می شود.
ترس یعنی من وقتی صدای بلند کسی را می شنوم.
ترس یعنی من وقتی آرون می گوید: "ایزی از عه کیس"
ترس یعنی من وقتی موهایم وز می کند.
ترس یعنی من وقتی نگاهم به نگاهی می افتد.
ترس یعنی من وقتی می شنوم در کتابخانه ی مرکزی داااد می زنند:"جلیلی قهرمان،پیرو خط امام".
ترس یعنی من وقتی رژِ لبِ قرمز می زنم.
ترس یعنی من وقتی یک صفحه ی کتاب یک ساعت جلویم باز می ماند.
ترس یعنی من وقتی می شنوم سی سالِ دیگر...
ترس یعنی من وقتی قطار می رسد و بدونِ اینکه سوار شوم،می رود.
ترس یعنی من وقتی نمی خواهم حرف بزنم/نمی خواهم بنویسم.
پ.ن.
1.تازگی یک کتابی را کشف کرده ام که خیلی دوستش دارم،یک تمرینش این بود که حداقل پانزده دقیقه "ترس یعنی.." را ادامه دهم و بنویسم،حدودِ نیم ساعت فکر کردم و نوشتم و این شد.
2.چند وقت اخیر این عبارتِ "بترسی اگر،تنها می شوی" عه براتیگان را همش به خودم می گویم و ناخودآگاهم جواب می دهد:"ترسیده ام که تنها شده ام."
داشتم در ذهنم غر می زدم که مهندس شدن اصلاً آش دهان سوزی نیست که یکهو کشف کردم هست!از این دهان سوختن های مسخره که تا چند وقت دیگر مزه ی چیزی را حس نمی کنی و اعصابت به هم می ریزد و به همه چیز بی میل می شوی.
حالا نمی دانم منظور آن کسی که اولین بار گفته فلان چیز آش دهان سوزی هست/نیست چه بوده و منظورش این بوده که خوب است یا بد است و یا اصلاً چرا دهان سوختن باید خوب باشد!ولی خواستم بدانید مهندس شدن بدجوری آش دهان سوزی است و دهان ما هم بدجوری در حال سوختن است.
پ.ن:بعد از نوشتن دیدم لغتنامه این ها را می گوید:
" آش دهن سوز ؛ آشی بس لذیذ که منتظرسرد شدن آن نشوند. آشی که از غایت خوش طعمی داغ و پف نکرده خورند
آش دهن سوزی نبودن ؛ تعبیر مثلی ، سخت مطلوب و مطبوع نبودن . (یادداشت مؤلف ) :
بهر من بدتر از این روزی نیست
زندگی آش دهن سوزی نیست ."
بعد همینطور آن قیافه را نگه داشتم و آمدم خانه،خودم را در آینه نگاه کردم و دیدم بله،قیافه ام شبیه آدم هایی است که کسی دوستشان دارد،ولی دیگر شبیه خودم نیست،بعد قیافه ی خودم را گرفتم و سعی کردم تشخیص دهم فرق قیافه ی من با قیافه ی کسی که دوستش دارند چیست!یک فرقی داشت،شاید یک چروک زیر چشم یا یک انحنای لب قبل از لبخند زدن یا مدل نگاه کردن یا فُرم حرکت سر یا هر چیز دیگری،درست نفهمیدم چه فرقی دارد،ولی یک فرقی داشت که می توانستم تشخیص بدهم این الان قیافه ی من است و آن یکی قیافه ی آدمی است که کسی دوستش دارد!
این جمله را همین قدر تیزِری و همین قدر امری بخوانید.این را آدمی دارد به شما می گوید که کتاب که هیچ،اگر یک عکس را در حال حرکت نگاه می کرد تا سه روز حالش بد بود و سرگیجه داشت،بعد یک روز فکر کرد که خیلی هر روز چهار ساعت چهار ساعتش را دارد می ریزد توی سطل آشغال،بعد دید قیافه ی آدم های توی مترو هم تکراری است،خوابش هم که نمی برد،سعی کرد مبارزه کند با این سرگیجه و کتاب داستانش را درآورد و شروع به خواندن کرد،سرگیجه نگرفت،فقط داشت یادش می رفت پیاده شود که به موقع یادش افتاد و پیاده شد.
بعد از آن هر روز کتاب داستانی،نمایشنامه ای،شعری می گذاشت در کیفش که در مترو بخواند،فقط باید حواسش را جمع می کرد که جا نماند از ایستگاه،بعد انقدر این کار مترو را برایش جای خوشایند ای کرد که حتی گوشیش را وقتی در مترو بود جواب نمی داد و آی پاد هم در کیفش دست نخورده می ماند!
حالا همه ی این ها را نگفتم که بگویم به به من چه قدر آدم با فرهنگی هستم که به کتاب خواندن در مترو عادت کرده ام و چه قدر همه چیز خوب و زندگی شیرین است.همه ی این ها را گفتم که بگویم وقتی خودتان را به چنین چیزی عادت می دهید،یک صبح امتحان که جزوه هایتان را می ریزید در کیفتان و کتابِ داستانتان را یادتان می رود بردارید چه بلایی سرتان می آید!اولش فکر می کنید که قبلا که در مترو کتاب نمی خواندید چه کار می کردید؟بعد می بینید خب هیچ کاری نمی کردید!بعد سعی می کنید هیچ کاری نکنید،می بینید نمی توانید هیچ کاری نکنید!آی پاد را در می آورید و پلی می کنید،با این همه سر و صدای بیرون آهنگ گوش کردن دیگر چه صیغه ای است؟خب،پلی لیستِ بعدی..اما با شیش و هشت هم دردی دوا نمی شود و آی پاد می رود در کیف!بعد گوشی را در می آورید سعی می کنید اس ام اس بازی کنید،بعد می فهمید این یک بازی یک نفره نیست و نفر دومی لازم دارد که در کانتکتتان پیدایش نمی کنید!
بعد که همه ی این درهای بسته را زدید می بینید فقط یک ایستگاه رد شده و حالا کوووووو تا برسید!
این می شود که موی صورتی فروشنده حواستان را پرت می کند،بعد شروع می کنید به بررسی تیپ آدم های مترو،بعد به سرتان می زند این ها اگر یک کشور دیگر بودند چه شکلی و چه تیپی بودند؟به جز چند نفر خاص تشخیص اینکه کدامشان دامن کوتاه می پوشید و کدام دامن بلند و کدام تی شرت با شلوار کار آسانی نیست،حس می کنید یک نفر هر روز صبح لباسِ این ها را تنشان کرده و فکر می کنید چه قدر این قدرت انتخاب در ایران پایین است و نه اینکه این ها نرفته باشند مغازه و انتخاب نکرده باشند و نخریده باشند،ولی اینکه چه چیزی را بخرند بدجوری از کنترل خودشان خارج است.بعد فکر می کنید(حتی با فرض عادلانه و سالم بودن همه چیز)،آدم هایی که لباسشان را انتخاب نکرده اند،چطور می خواهند چیزهای مهم تری برای کشورشان را انتخاب کنند؟
این می شود که دیگر تا رسیدن به ایستگاهی که باید پیاده شوید فقط از پنجره بیرون را نگاه می کنید.