ترس یعنی ...
ترس یعنی من وقتی گوشی ام را در دستم گرفته ام و سی دقیقه ی تمام به یک شماره نگاه می کنم و بعد بدونِ اینکه بگیرمش یا پیامی بفرستم گوشی را در کیف می گذارم.
ترس یعنی من وقتی سنگینی نگاه کسی را در خیابان/مترو حس می کنم و سرم را بالا نمی آورم ببینم چه کسی نگاهم می کند.
ترس یعنی من وقتی عکس ها را که نگاه می کنم،نگاه نمی کنم و سریع رد می شوم.
ترس یعنی من وقتی عکس نمی گیرم/شعر نمی خوانم/نقاشی نمی کشم.
ترس یعنی من وقتی روی پله ها حس می کنم فشارم افتاده و با دستپاچگی شکلاتی از کیفم در می آورم و در دهانم می گذارم.
ترس یعنی من وقتی "دیگران" از تو برایم حرف می زنند.
ترس یعنی من وقتی می شنوم:"apply"
ترس یعنی من وقتی دستم را به کمرم می گیرم..ترس یعنی من وقتی صفحه ی فیس بوکش را قبل از صفحه ی خودم چک می کنم.
ترس یعنی من وقتی دلم تنگ می شود.
ترس یعنی من وقتی صدای بلند کسی را می شنوم.
ترس یعنی من وقتی آرون می گوید: "ایزی از عه کیس"
ترس یعنی من وقتی موهایم وز می کند.
ترس یعنی من وقتی نگاهم به نگاهی می افتد.
ترس یعنی من وقتی می شنوم در کتابخانه ی مرکزی داااد می زنند:"جلیلی قهرمان،پیرو خط امام".
ترس یعنی من وقتی رژِ لبِ قرمز می زنم.
ترس یعنی من وقتی یک صفحه ی کتاب یک ساعت جلویم باز می ماند.
ترس یعنی من وقتی می شنوم سی سالِ دیگر...
ترس یعنی من وقتی قطار می رسد و بدونِ اینکه سوار شوم،می رود.
ترس یعنی من وقتی نمی خواهم حرف بزنم/نمی خواهم بنویسم.
پ.ن.
1.تازگی یک کتابی را کشف کرده ام که خیلی دوستش دارم،یک تمرینش این بود که حداقل پانزده دقیقه "ترس یعنی.." را ادامه دهم و بنویسم،حدودِ نیم ساعت فکر کردم و نوشتم و این شد.
2.چند وقت اخیر این عبارتِ "بترسی اگر،تنها می شوی" عه براتیگان را همش به خودم می گویم و ناخودآگاهم جواب می دهد:"ترسیده ام که تنها شده ام."