جاهایی که نبودم

درست یادم نیست چندم بودیم
فکر کنم دوم یا سوم دبیرستان بودیم
یک روز بچه ها رفتند با هم بستنی بخورند
من یادم نمیاد ولی گویا به من هم گفتند:"میای؟" و من حوصله نداشتم یا به دلیل دیگری نرفتم..

تا مدت ها از آن روز حرف زده می شد،حتا الان هم خاطره ای بخواهند تعریف کنند از آن روز یاد می کنند و انقدر جزئیاتش را شنیده ام که حفظ شده ام و اگر برای غریبه ای تعریف کنیم فکر می کند من هم بوده ام و حتا گاهی لازم است به بچه ها هم یادآوری کنم که نه،من نبوده ام!



همان دبیرستانی بودیم که بچه ها برنامه ی یک رصد گذاشتند
باز یادم نیست چرا ولی نشد که بروم

بعد از آن هربار هرجا رفتیم و تقریبن هرآدم تازه ای که دیدیم و حرف زده می شد از آن رصد بود و باز من هربار می گفتم من نبودم و همه با هم اصرار که ما یادمان است تو بودی!

امروز عده ای از بچه ها برای جشن یک برنامه ی دوربین مخفی ترتیب داده بودند،یک لیست نمره نوشته بودند و به عنوان نمره های جرم اعلام کرده بودند
خیلی از آدم ها رو انداخته بودند و کلن عجیب و غریب نمره داده بودند
بعد از واکنش ها فیلم گرفته اند که قرار است در جشن نشان داده شود

وقتی شنیدم غصه خوردم،در واقع خیلی غصه خوردم و راستش را بخواهم بگویم یکهو دیدم اشکم در آمده است!
بعد امشب همه از این اتفاق حرف می زنند همه خاطره تعریف می کنند همه استتوس می گذارند و من می دانم دوره ی جدیدی از خاطراتی که همش تعریف و تکرار خواهد شد و هعی باید یادآور شوم که نبوده ام آغاز شده است،مثل آن داستان بستنی،مثل آن رصد...
ولی این بار نه چون حوصله نداشته ام بروم،نه چون به هردلیل دیگری،چون یک و فقط یک درس را افتاده بودم!
و من اینگونه دو روز مانده به امتحان همین درس از پا در می آیم!

پ.ن:چند شب پیش کتابی می خواندم که یک جایش نوشته بود آدم باید از خوشحالی آدم هایی که دوست دارد خوشحال شود حتا اگر خودش باعث شادیشان نبوده باشد یا در آن سهمی نداشته باشد،خواستم بدانید من سعی ام را می کنم:)

صمیمیت

دروغ چرا؟
از بچگی آدمِ دوستِ صمیمی بشویی نبودم!شاید هم بودم و موقعیت اجازه نداد بشوم!مثلن در پنج سال اول دبستانم چهار مدرسه رفتم،نه در یک شهر،در چند شهر!شغل پدرم طوری نبود که مجبور باشیم جابه جا شویم ولی دوست داشت پیشنهادهای کاری مختلف را بپذیرد و من هنوز هم نمی فهمم مادرم چرا و چگونه راضی می شد هر چند سال یک بار همه ی زندگیش را جمع کند و با دوتا بچه بروند یک شهر دیگر که مثلن کار بهتریست یا تجربه ی جالبی است!که البته خوشحالم این کار را کردند،تجربه ی جالبی بود!
داشتم می گفتم که موقعیت اجازه نداد "دوست صمیمی بشو" بشوم!خب هربار که جمع می کردیم و می رفتیم طبعن دوست هایمان را هم جا می گذاشتیم و من فکر می کردم دیفالتش این است که هرسال بروی یک جای جدید،یک مدرسه ی جدید و همسایه های جدید و دوباره شروع کنی به دوست شدن و یک یا چند سالی باشی و بعد بروی!هیچ وقت فکر نکردم می خواهم یک یا چند دوست را برای خودم داشته باشم یا وقتی ازم می پرسند می خواهی با کی بازی کنی بگویم "فقط" با فلانی!اصلن در هیچ جای ذهنمم نبود که چرا یک دوست صمیمی ندارم،یک نفر که همه ی حرف هایش را بزند به من یا همه ی حرف هایم را بزنم به او!
تا پنجم دبستان که آمدیم کرج و رفتم مدرسه ی گل ها!یک مدرسه ی غیرانتفاعی که پر است از این دخترهای لوسی که از اول دبستان همانجا بوده اند و مدیر و همه ی معلم ها را می شناسند و یک جور حس مالکیت به مدرسه و همه چیزِ آن دارند!مدرسه ای که پر است از گروه های دو و چند نفره ی دوستی،پر از صمیمی هایی که عضو جدیدی را نمی پذیرند!اما باز هم به من سخت نگذشت،درسم را می خواندم،با همه خوب بودم و حس نمی کردم باید دوست صمیمی داشته باشم!
بعد زد و امتحان تیزهوشانی که مدرسه گفته بود خوب است بدهیم و کمی هم کلاس های آمادگیش را رفته بودم قبول شدم!می گفتند مدرسه ی خوبی است و خب اسمش هم که "تیزهوشان" بود که حداقل در آن سن یک حسِ خوبی می داد!این مدرسه دیگر جایی نبود که بخواهم سال بعد عوضش کنم یا حتا دو سال بعد یا سه سال بعد!منهای اینکه مادرم هم همزمان با من معاون این مدرسه شد و فکرهایی که همه ی بچه های در آن سن نسبت به کسی که مادرش معاونشان باشد دارند و اذیت هایی که شدم،سه سال خوبی بود!سه سالی که با دوستان خوبی گذشت ولی باز هم تهش آنطور نبود که بگویم فلانی و فلانی دوست صمیمی منند،نهایتن می گفتم دوست خوبم اند!باز امتحان دادیم و دبیرستانش را هم قبول شدیم،جز چند نفر همه قبول شدیم و رفتیم دبیرستان،ولی چون خود سازمان لیست کلاس ها را می داد و مدرسه حق تغییرش را نداشت خوشبختانه یا متاسفانه با هم کلاسی های قبلیم نبودم!سال اول همینطور به آشنا شدن با بچه های جدید و عادت به دبیرستان گذشت،سال دوم به خاطر انتخاب رشته دوباره کلاس ها عوض شد!این بار اول سال پریا آمد و گفت مینو کنار من بنشین!یادم نمی رود که وقتی گفت چه قدر خوشحال شدم!سال دوم همش با چند نفر خاص بودم،یعنی یک گروهی بودند از راهنمایی پر از بچه های خوب دوست داشتنی و حالا من هم اضافه شده بودم به آن ها و کم کم آن حس مالکیت را می کردم،هرچند پر رنگ نبود و ته ذهنم همیشه این بود که این ها از راهنمایی با هم بوده اند و من از دبیرستان اضافه شده ام!ولی حس خوبی بود!من و پریا المپیاد فیزیک می خواندیم و تقریبن صبح تا شب با هم بودیم و دیگر طوری بود که بگویم دوست صمیمی ام است!بقیه ی بچه های گروه هم همینطور،فکر می کردم که دیگر می شود اسممان را صمیمی گذاشت!
سال سوم هم همینطور گذشت و مرحله دوم المپیاد قبول نشدیم و له شدیم و فهمیدیم همه ی درسهایی که سرکلاسشان نرفته ایم و تا حالا نخوانده ایم را باید برای کنکور بخوانیم!کنکوری که رقبایمان نه اینکه این سال ها خوانده باشند ولی می دانسته اند در پیش رو دارند و ما تازه فهمیده بودیم!ولی آن هم خوب و بد گذشت و بعد هم دانشگاه و ...

اصلن همه ی این هایی که گفتم فقط برای فضاسازی زندگیم بود و این که یک حسی از "من" دستتان بیاید،وگرنه حرفم چیز دیگریست!
داشتم می گفتم دوست صمیمی بشو نبوده ام و فقط آخرهای دبیرستان حس کرده ام دوست صمیمی ام که آن هم بعد از دانشگاه آمدن کم رنگ شد!هیچ وقت طوری نبوده "همه" ی حرف هایم را با "یک" نفر بزنم یا یک نفر همه ی حرف هایش را با من!قبلن فکر می کردم این یعنی دوست صمیمی نداشتن ولی الان می خواهم بگویم که اصلن اینطور نیست!می خواهم بگویم که قرار نیست صمیمیت از همه ی حرف ها را زدن درآید و حتا به ندرت برعکس از هیچ حرفی نزدن در می آید!
مثلن وقتی پیش نل بودم و یک چیزهایی می گفت که ازشان بی خبر ترین بودم و از شنیدنش تعجب می کردم و می گفتم که واقعن که چه دوستی هستی که خبر نداده بودی و این ها را نگفته بودی،ته دلم خوشحال بودم که چیزهایی هست که من از نل نمی دانستم و چیزهایی هست که او نمی داند و می دانیم دوست صمیمی همدیگریم و این هیچ ربطی به خبر داشتن و نداشتن هم ندارد،یعنی ربط دارد ولی نه آن قدرها!یعنی اینکه من می گذارم هرچقدر دلت می خواهد از خودت بگویی و تو هم مرا مجبور به حرف زدن نمی کنی ته صمیمیت است!
به اینکه چندسال و چندوقت هست هم را می شناسید هم ربطی ندارد!این را از دوستی با صبایی می گویم که شاید به ظاهر مدت کمی است دوست هستیم ولی می دانیم همدیگر را می شناسیم و این یعنی صمیمیت!
از دوستی با نیوشا کیمیا عارفه گلنوش بهار و بقیه ای می گویم که شاید کم حرف بزنیم ولی همان چند وقت یک باری که حرف می زنیم میگویند""می فهمیم چی می گی" و می دانم این یعنی می فهمند و ادا در نمی آورند و این یعنی صمیمیت
این را از دوستی با آدم هایی می گویم که کم حرف زدیم و حتا شاید دیگر حرف نمی زنیم ولی هربار حرف زدیم بهمان چسبیده است و این یعنی صمیمیت!
برای من صمیمیت در همه چیزِ هم را دانستن نیست،به از صبح تا شب با هم بودن نیست،به همه ی حرف ها را زدن نیست..
برای من صمیمیت همین چیزهای کوچکی است که از هرکسی در ذهنم می ماند؛همین کارهای کوچکی است که می دانم با بقیه تکرار نمی شود،همین آهنگ "sway" رقصیدن است،همین صبحانه ی دور همی خوردن است،همین عکس به هم میل کردن است،همین فدم زدن در انقلاب است،همین با هم کتاب خواندن است،همین صبح امتحان توضیح دادنِ"کلن سوال ها از این فصل چطوری می آیند؟!" است،همین عکس گرفتن است،همین باهم آهنگ خواندن شب موقع برگشتن از بوفه است...
برای من صمیمیت همین چیزهای کوچک است.

فکر می کنم

همیشه فکر می کنم یه روز یکی زنگ می زنه که نیم ساعت طول می کشه یادم بیاد کیه،بعد که یادم اومد کلی هیجان زده می شم،بعد می گه امروز میای بیرون؟بعد من اون روز انقدر سرحالم که بدونِ اینکه چیزی بپرسم می گم آره!بعد می ریم بیرون و کلی خوش می گذره،هیشکی هم ازم چیزی نمی پرسه،مثلن مامان نمی گه کجا می ری با کی میری،هیچ کدوممون نمی گیم به فلانی هم بگم بیاد؟!بعدش کسی نمی پرسه خوش گذشت؟چون در واقع کسی نمی دونه!
بعدها هم هروقت همو دیدیم هعی از اون روز به یاد موندنی یاد نمی کنیم،به هم نمی گیم که چه خوشی گذشت یا حتا نمی گیم بازم بریم!فوقش یه روز هم من زنگ می زنم می گم بریم بیرون؟و اون انقدر سرحاله که می گه آره!

فکر می کنم یه روز که دارم از راه مسخره ی دانشگاه برمی گردم خونه و حداقل دو ساعتی رو به معنای واقعی کلمه هدر می دم تو مترو یا تاکسی کسی که کنارمه شروع می کنه باهام حرف زدن!نه از آلودگی هوا و گرونی و از این حرف ها!مثلن شروع می کنه می گه چی می خونه و الان داره پایان نامه می نویسه و از این حرف ها!من هم بی حوصله نیستم که صدای آهنگو زیاد کنم و بیرونو نگاه کنم،برمی گردم نگاش می کنم و می گم چه جالب و ازش می خوام بیشتر توضیح بده!بعد همینطوری حرف می زنیم و وقتی رسیدیم تعجب می کنیم که چه زود رسیدیم و خندون خداحافظی می کنیم و بالاخره من یه روز خوش اخلاق از دانشگاه برمی گردم!

فکر می کنم یک روز که دارم با مترو میایم دانشگاه،نمی آیم دانشگاه!یعنی وقتی دیدم ایستگاه انقلاب است پیاده نمی شوم،نه اینکه حواسم نباشد ها،نه!به خودم می گویم حوصله داری بروی؟و وقتی شنیدم:"نه" خودم را قانع نمی کنم که درس هایی هست که باید یاد بگیرم و آدم هایی هستند که احتمالن از دیدنشان سرحال می آیم و ...
به جایش در یک ایستگاه پرت پیاده می شوم و کمی می گردم و در کافه ای جایی ناهاری می خورم و بعد چون همیشه استعداد گندی در آدرس پیدا کردن داشته ام گم می شوم و مثل همیشه نمی ترسم از آدم ها بپرسم چطوری باید برگردم چون اینطوری می فهمند هیچ جا را بلد نیستم و ممکن است بلایی سرم بیاید!بعد هم مسیر را پیدا می کنم و برمی گردم خانه و به هیچ کس نمی گویم من امروز دانشگاه نرفتم!

فکر می کنم یه روز اتفاقی یه آدمی رو می بینم بعد مثلن می گه که داره یه سری عکس می گیره از یه موضوع خاص و من می گم چه قدر دلم می خواد برم عکاسی و بعد هر چند وقت یبار می ریم عکاسی!

فکر می کنم یکی میاد بهم می گه دوس داری باهم بریم کتاب فروشی؟بعد مثلن قرار می ذاریم ماهی یبار بریم کتابفروشی!چه می دونم مثلن پنجمه هر ماه ساعت شش!بعد همیشه می ریم و هیچ وقتم یکیمون نمی گه نمی تونم بیام یا به زور نمیاد و هعی نمیگه اون برناممو کنسل کردم که بیام اینجاها!


پ.ن:راستش اینه که کلی آدم دور و برم هست!نه اینکه بخوام بگم سرم شلوغه که خب نیست!ولی آدم هایی دور و برم هستن که  ممکنه این فکر می کنم هام بتونه با اونا باشه!آدم هایی که می دونم می تونم یه روز از صب تا شب باهاشون بخندم یا برم عکاسی یا کتاب فروشی و ...
ولی هیچ وقت این کارها رو نکردم و همش نشستم فکر می کنم یه روز یه آدم هایی پیدا می شن که این فکر می کنم هام باهاشون اتفاق بیفته و خب تا وقتی نشستم و فکر می کنم هیچ وقت اتفاق نمی افته!