باید نوشت

باید نوشت، ترس را باید نوشت، غم را باید نوشت، درد را باید نوشت، دلتنگی را باید نوشت، تنهایی را هم. خنده را، شادی را، دل خوش را، لذت را، خنده را، خنده را، خنده را، خنده را شاید بتوان ننوشت یا شاید اصلن باید ننوشت یا نباید نوشت... نمی دانم..
شاید بگویی نوشتن دردی را دوا نمی کند.. حق با توست، اما مگر درد برای دوا شدن است؟ اصلن درد واقعی را مگر می شود دوا کرد؟
درد را باید نوشت، درد را باید کشید و بعد؟ از من اگر بپرسی، بعد درد را باید فراموش کرد..اگر بشود فراموش کرد...اگر نشود..باید نوشت..

Loneliness

They tell you this is not the right time
they challenge you to kiss him for the first time
they ask you to wait for a long time
 they want you to forget all the hard times

?and no one asks you, how are you feeling
?what are you longing for
?who are you missing more

So you just stay quiet, keep your thoughts inside your head
and you miss him longer, as you pack lunch for the day, and you stop talking and you stop writing 

Each time you just sink a little lower 
and this time you are going all the way down...

زندگی تراژیک

زندگی اون قدری هم که فکر میکنیم تراژیک نیست. مثلن آدم فکر میکنه همین که شب عید به جای اینکه پیش خانوادش باشه کیلومترها اونورتر مشغول رنگ کردن موهاش باشه یا عصر که دلش گرفت به جای پل طبیعت رفتن با دوستاش مشغول آزمایش باشه یا هزارتا ازین به جاهای دیگه میتونه بکشتش. شاید هم بتونه، ولی واقعیت اینه که نمی کشه! واقعیت اینه که یه روز آخر اپریلی میشه که نشستی تو لب خیلی راحت و از پنجره بازی آندرگردهارو نگاه می کنی و خوشحالی. نه اینکه ادای خوشحالی درآری یا هرچی، خیلی ساده و راحت خوشحالی. واقعیت زندگی اونقدر ترسناک و تراژیک که آدم فکر میکنه نیست و کاش همیشه همینقدر واقعی بمونه زندگی:) 

جا افتادی؟

اگر پیِ خارج رفتن را به تنتان مالیده باشید، بخواهید یا نخواهید پیِ سوال های عجیب خانواده و دوستان و آشنایان را هم مجبورید به تنتان بمالید.
وقتی می روی یکی از ساده ترین و در عین حال سخت ترین سوال هایی که ازت پرسیده می شود این است:
"جا افتادی؟"
هفته های اول اینطور شروع می شود که خیلی انتظار جواب ندارند و خودشان بلافاصله بعد از سوال می گویند خب حالا جا می افتی و همه چیز رو به راه می شود. کم کم وقتی حساب هفته ها به ماه می رسد انتظار جواب روشن تری دارند و از اینکه راحتی و دوستان خوبی داری باید برایشان بگویی تا خیالشان راحت شود. ولی انگار این ها هم کافی نیست و باز این سوال ساده تکرار می شود:"جا افتادی؟"
به نظر می رسد که خیلی ساده می شود جواب داد: "آره" و قال قضیه را کند، ولی خب نمی شود. هربار یکی ازت می پرسد با چیزهایی مثل: "قرمه سبزیم مگه؟" و "ته گرفتم دیگه" موضوع بحث را عوض می کنی. ولی انگار که سوال ته نشین شده باشد در ذهنت هی با خودت می گویی: "جا افتادم؟"
بعد یکجایی وسط روزهای سرد وقتی نشستی نوشیدنیت را می نوشی و وبلاگ دوستانت را می خوانی چشمت به سی دی کلهر روی میز می افتد. بعد از تقریباً شش ماه جرات می کنی و بازش می کنی. 
گوش می دهی و فکر میکنی خب، جا افتادم. 

اتاق

امروز اتاق دار شدم. 

 

حالا که تقریبا چهار ماهی از آمدنم میگذرد تازه دارم اتاقم را میچینم. دیشب در یک حرکت ناگهانی رفتیم و وسایل اتاق خریدیم، بعد امروز س و ه قرار شد بیایند پیش من که ماکارونی بخوریم و دراور را سرهم کنیم و اتاق را بچینیم. من نشسته بودم به میخ کوبیدن ها نگاه میکردم و دور خودم میچرخیدم که دراور درست شد. رفتیم سراغ چیدن اتاق و هرکس نظری میداد. یکجایی وسط جابجا کردن وسایل همه ساکت شده و خشکشان زد که من تصمیم بگیرم چجوری بچینیم. فکر کنم چند دقیقه ای همینطور گذشت تا تصمیم گرفتم و گفتم فعلا اینطوری بچینیم اگه دوس نداشتم عوضش میکنم. 

کار که تمام شد همه مان حظ کردیم و هی از قشنگی اتاقم گفتیم. بعد دو تا شمع را روشن کردم تا همه چیز رویایی تر بشود. حالا هم ساعت نه و بیست دقیقه ی شب است و صدای باران که به شیشه میخورد می آید.

بی قرار

یه جوری که نمیدونی باید چیکار کنی

وقتی همه ی کارا تلنبار شده

فیس بوک رو بالا پایین میکنی

بعد اینستا

رندوملی آدما رو میبینی

زنگ میزنی گوشی رو برنمیدارن، مثل همیشه

میری تلگرام نگاه میکنیشون، پی ام نمیدی ولی

یه پاراگراف مقاله میخونی میگی آهان

ساعتت رو هی چک میکنی بری ورزش

نمی دونی سفر بری یا نه

سعی میکنی برنامه بنویسی و نمیتونی

هر روز هفت صبح تا هفت شب کافی نیست؟ آخر هفته ها هم؟

اه چرا من نیتیو نیستم؟ نکنه زبانم پسرفت کنه به جای پیشرفت؟

بلیط اتوبوس رو خریدم.

یه ساعت و نیم گذشت و نیم ساعت برای هر کاری کمه.

نکنه نوشتم بپره؟

گوشی رو بذار کنار. 

 

"از زیر سنگ هم شده پیدایم کن"

فکر می کنی که خوابی. بعد میبینی نه، بیداری مثل اینکه. یهو به خودت میای انگار از خواب پریدی و نمی فهمی چی دور و برت می گذره. من اینجا چیکار میکنم؟ مدام این سوال تو ذهنت تکرار می شه. و این یه وقتی مثل شب که خسته ای و خوابت نمی بره نیست یا یه وقتی که امتحانت رو بد دادی یا ددلاین داری یا کلن وقتی تو یه شرایط سختی گیر کردی. این وقتیه که خیلی معمولی نشستی داری پاورپوینتی که عصر باید پرزنت کنی رو درست میکنی و اتفاقن خوبم از آب در اومده. یهو فکر میکنی که هیچ وقت فکرشم نمیکردی اینجا باشی، همه چی خیلی سریع تر از اینکه مغزت و خودت هضمش کنی پیش اومده و حالا اینجایی و باید یه جوابی واسه "من اینجا چیکار میکنم؟" پیدا کنی.
ناراحتی؟دلتنگی؟خسته ای؟ آره، ولی نه اونقدری که پیش بینی می کردی یا بقیه بهت گفته بودن و انتظارش رو می کشیدی. پس اوضاع خوبه؟ آره.
ولی همه ی اینا وضعیت رو عوض نمی کنه. باید جواب سوالت رو پیدا کنی. باید خودت رو پیدا کنی.

اندکی، اما همیشه

" و این من را همیشه اندکی غمگین می کند. اندکی، اما همیشه."

بهترین

تو هیچ وقت نمی دونی

تو هیچ وقت نمی تونی بدونی

همه برات آرزوش میکنن

خودت هم آرزوش می کنی

ولی هیچ وقت نمی دونی، هیچ وقت مطمئن نیستی و روشی واسه امتحانش وجود نداره

این چند وقته زیاد این جمله رو گفتم و شنیدم:

"هرچی که بهترینه پیش بیاد واست"

جدا از بازی های زبانی و سردرگمی که حالا بهترین چیه و واسه هرکسی فرق داره و با فرض پذیرفتن همون مفهموم ساده ای که با "بهترین" به ذهن هرکس میاد،

کسی هست که بدونه؟

کسی هست که بدونه بهترینش چجوری کی و کجا قراره پیش بیاد؟

نه، نیست

داده های قبلی و تجربه ی آدم های دیگه کافی نیست

تصور خودت از اینکه بهترین اتفاق واست چیه کافی نیست

اینکه بقیه فکر کنن این بهترین اتفاق بود هم کافی نیست

پس چی باعث می شه که مطمئن باشی؟

چی باعث می شه که هر لحظه شک نکنی که شاید این که فکر می کنی بهترینه بدترین باشه واست؟

چی باعث می شه سست نشی و جلو بری؟

تو هیچ وقت نمی دونی

تو هیچ وقت نمی تونی بدونی

ولی، تو اعتماد می کنی

تو به زندگی ای که بارها بی اعتمادیش رو بهت ثابت کرده دوباره اعتماد می کنی و امیدواری بهترین واست پیش بیاد

همین.

 

تو که داری میری

دیگه نمی تونیم حرف بزنیم، نه مثل قبل. چند ماهه که دنبال یه فرصت مناسبم که بهش زنگ بزنم و از زندگی جدید و اوضاع جدیدش بپرسم ولی نشده. حتی یه بار بهش گفتم یه ساعتی بگه که زنگ بزنم و نگفت. بیشترین ارتباطم باهاش وایبر در حد چند دقیقه بوده و تموم. نوشته ی یه نفر رو میخونم که از کارهای نیمه تمام نوشته و انقدر به دلم میشینه که می خوام تو تقویمم بنویسمش. ارتباطات نیمه تمام دردناک ترینشه...

خبر رو بهشون میدم، تک تک. واسم خوشحالی می کنن. رفتیم عید دیدنی خونشون که یهو یکی لو میده، هنوز خودم به مینا نگفته بودم، مینا می گه واقن؟ و برام کلاه قرمزی اجرا می کنن وسط پذیرایی از مهمونا. بعد می پرسه که کدومشون بود و بهش توضیح میدم. کلی خوشحال میشه واسم و بعد میپرسه که همینو میرم؟ میگم که احتمالاً آره، یهو قیافش عوض می شه و هرچی میگم چی شد جواب نمیده...

استاده ایمیل زد که می تونه با دانشجوهای ایرانی اونجا آشنام کنه، کلی ازش تشکر کردم و خواستم این کارو بکنه. امروز با یکیشون تلفنی حرف زدم، اولش کلی معذرت خواستم واسه مزاحمت و اینا ولی انقدر گرم و صمیمی بود که وسطاش دیگه داشتیم شوخی می کردیم و می خندیدیم. وقتی که می خواستم قطع کنم گفت اونم خیلی دوست داره که من برم اونجا و هر کمکی بخوام می کنه، خیلی امیدبخش بود پیدا کردن یه دوست تو اونجا قبل رفتن.

"تو که داری میری" جمله تلخی که از وقتی شروع به اپلای کردم دارم می شنومش. هر بار خواستم با آدمای جدید یا قدیمی حرفی بزنم یا برنامه ای بذارم یا هر چیز دیگه ای به نحوی یا این جمله رو شنیدم یا از نگاهشون خوندم. خیلی مسخرست که آدما قبل رفتن باهات یجوری برخورد می کنن که انگار رفتی. هر بار اینو میشنیدم دوست داشتم بهشون توضیح بدم که "اینکه می خوام برم به این معنی نیست که رفتم." حالا خودم به خودم می گم: "تو که داری میری." میگم دیگه چیزی نمی خرم و کارام رو جمع و جور میکنم. کتاب هام رو تموم میکنم و دورریختنی هارو دور میریزم. اگه همه چی درست پیش بره کمتر از پنج ماه دیگه مونده...

دیگه نمی تونیم احساساتمون رو باهم شریک شیم. می ترسم که حالشون رو بپرسم، می ترسم فکر کنن می خوام از وضعیت اپلای یا برنامه هاشون بپرسم در حالیکه من فقط می خوام "حالشون" رو بپرسم. نمی تونم نگرانی هامو بهشون بگم. به خودم اما دروغ نمی گم و وعده ی الکی نمیدم، به نگرانی هام دونه دونه فکر میکنم و سعی میکنم حلشون کنم. نمی خوام که برم و نتونن بهم زنگ بزنن و بشم آدم نیمه تمام زندگیشون، نمی دونم که این حفظ ارتباط چه قدر قراره سخت باشه یا همین الانش چه قدر سخت شده.