کانسپت دلتنگی
می خواهم یک اعترافی بکنم و آن این است که من خیلی دلتنگ می شوم. دلتنگ خانواده و دوست صمیمی و این ها که به کنار، همه می شوند؛ من به جز این خیلی دلتنگ می شوم. مثلن یکهو خیلی رندوم دلم تنگ می شود برای حرف زدن با فلانی از خواندن یک کتاب یا دیدن یک فیلم، یا از چای خوردن با بهمانی و مسخره بازی درآوردن، دلم تنگ می شود که با یک سری آدمِ دور در لابی فنی جمع شویم و حرف بزنیم یا مثلن تا هشت شب مانده باشیم کتابخانه و تا مترو با هم برویم. دلم برای یک لحظه ی خاص از یک کلاس و تمام آدم های کلاس تنگ می شود.برای کافه رفتن بعد از ظهر با آدم های بی ربط تنگ می شود. برای دیدن یک دوست اتفاقی در مترو و تا خود کرج حرف زدن تنگ می شود. برای دیدن طلوع آفتاب در تاکسی و خواب و بیداری با تمام گندیش تنگ می شود. دلم برای جر و بحث کردن حتی تنگ می شود. دلم برای مسافرت های یک روزه و چند روزه تنگ می شود. برای از سر تا ته اتوبوس رفتن و پرسیدن اسم همه با سرخوشی و عکس خواب گرفتن از آدم ها تنگ می شود. خلاصه که دلم برای یک لحظه، یک مکان، یک آدم، یک حرفی را شنیدن یا زدن، یک عکسی را گرفتن یا دیدن خیلی رندوم و ناگهانی تنگ می شود.
همه ی این ها در حالیست که فلانی و بهمانی چند سالی هست با من حرف نزده اند یا چای ننوشیده اند. لابی چند وقتیست خالی از کسی است که با ما حرفی بزند. ساعت مترویم به کسی نمی خورد که امکان دیدن حتی با هماهنگی باشد، چه برسد به اتفاقی. کافه هم که نمی رویم دیگر به هزار و یک دلیل معلوم و نامعلوم. وقتی دلم تنگ می شود دلم می خواهد زنگ بزنم به فلانی که: " ببین دلم تنگ شده، بیا اینو بخون حرف بزنیم." البته پرواضح است که این کار را نمی کنم هیچ وقت و اگر بر فرض محال هم بکنم مطمئنم در بهترین حالت فکر می کند : "وا!الان چی شده یاد من افتاده؟"، تازه اگر بر حساب کراش و هزار چیز دیگر نگذارد! یا وقتی دلم برای بهمانی تنگ می شود دوست دارم اسمس بزنم: "میای چای؟" و بگوید: "دارو یا زیرج؟" و بگویم: :"زیرج" و داستان تمام شود بی حرفی از دلخوری و گذشته، اما حیف، حیف که همه چیز انقدر ساده نیست یا اگر هست سختش می کنند برایت، سختش می کنم برای خودم.
همش فکر می کنم هیچ لحظه ای در هیچ جای زندگیش فلانی دلش تنگ می شود برای حرف زدن با من؟ بهمانی یادش میفتد که عه با مینو می رفتیم چقد می خندیدیم؟ کسی در مترو چشم چشم می کند پیدایم کند؟ بچه ها تور می روند یک "یادش بخیر یکی همش عکس خواب می گرفت ازمون" می گویند؟ کسی در لابی دنبالم می گردد؟ در کافه یک لحظه نه حتی اینکه بگوید، فکر میکند "جاش خالی.."؟ بیرون می روند کسی می گوید:"اگه مینو بود الان از این عکس می گرفت:))"؟
جواب همه ی این سوال ها در بهترین حالت یک "شاید" است و بس، بی هیچ اطمینانی از ماندن در ذهن و زندگی آدم هایی که در ذهن و زندگیت مانده اند.