شب بود،ساعتِ ده،ده و نیم،تنها بودم،داشتم از تئاتری که اتفاقاً کلی خندانده بودمان بر می گشتم.بعد از پیاده روی طولانی اکباتان رسیدم به جایگاه مترو،دیدم دو سر قطار هم که مخصوص بانوان است کلی مرد هست،اکثراً با خانوم هایشان،ایران است دیگر،قوانین از یک ساعتی به بعد اعتبار ندارند.یک پسرک از جلویم رد شد،تعجب نکردم که چرا این هم دارد می آید اینجا سوار شود،نشسته بودم روی صندلی های انتظار و کنارم دو دختر داشتند با هم حرف می زدند.نور قطار را دیدم و فهمیدم دارد می آید،بعد بوق زد،اگر آدم مترو سواری باشید گوش هایتان به شنیدن بوق های قطار عادت دارند و شوکه نمی شوید،بوق طولانی تر شد،دیدم دختر کناری ام ناگهان بلند شد و دوید،سرم را برگرداندم دیدم پسرک از سکو آویزان است،قطار هی بوق زد،پسرک یا خونسردی چند لحظه قبل از رسیدن قطار بلند شد و روی سکو ایستاد،دختر هم کنار سکو ایستاده بود.مامور قطار آمد و عصبانی به پسرک گفت تو نمی توانی سوار شوی و دستش را گرفت که ببرد،همینطور که داشتند می رفتند نگاه کردم،یک لحظه در چشم های پسرک خیره شدم،هیچ چیز در چشم هایش نبود،نه پشیمانی نه نگرانی نه ناراحتی نه شادی،هیچ چیز نبود.
می دانید یک آدم هایی هستند مثل آن دختری که کنار من نشسته بود،که نه تنها سریع متوجه ماجرا می شوند بلکه سریع هم واکنش نشان می دهند و همه ی تلاششان را می کنند.
و یکی هم هست مثل من که نه تنها دیر آگاه می شود بلکه بعدش هم خشکش می زند و تنها کاری که می کند زل زدن در چشمان پسرک است.
بعدش هم می رود در قطار تکیه می دهد به صندلی اش کتابی را که درباره ی رولان بارت گرفته است در می آورد و شروع به خواندنش می کند و تنها چیزی که در همه ی صفحه ها می بیند چشمان خیره ی پسرک است.
می دانید یک آدم هایی هستند مثل آن دختری که کنار من نشسته بود،که نه تنها سریع متوجه ماجرا می شوند بلکه سریع هم واکنش نشان می دهند و همه ی تلاششان را می کنند.
و یکی هم هست مثل من که نه تنها دیر آگاه می شود بلکه بعدش هم خشکش می زند و تنها کاری که می کند زل زدن در چشمان پسرک است.
بعدش هم می رود در قطار تکیه می دهد به صندلی اش کتابی را که درباره ی رولان بارت گرفته است در می آورد و شروع به خواندنش می کند و تنها چیزی که در همه ی صفحه ها می بیند چشمان خیره ی پسرک است.
+ نوشته شده در پنجشنبه هفتم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 22:38 توسط مینو
|