مدتی بعد از اولین باری که نل رفت یک ساعت رومیزی گذاشتم روی میزم و با ساعتِ آنجا تنظیمش کردم.هر چند وقت یکبار نگاهش می کردم و حواسم بود که الان که اینجا ظهر است آنجا صبح خیلی زود است،بعداز ظهر که می شود او بیدار می شود،شب که می خواهم بخوابم شاید تازه ناهارش را تمام کرده است و ...

چند وقت بعدش باطری ساعت تمام شد و دیگر عوضش نکردم و کم کم از روی میز به زیر تخت منتقل شد.از آن موقع معمولاً در گنگیِ "الان که اینجا ساعت فلان است آنجا ساعت چند است" هستم!

دیروز ساعت مچی ام را در خانه جا گذاشتم،تمام مسیر داشتم فکر می کردم که ساعت حدوداً چند است،بعد ذهنم ناخودآگاه هشت ساعت و نیم را هم کم می کرد که ببیند آنجا ساعت چند است!به ذهنم رسید که باز باید ساعت رومیزی روی میزم بگذارم وقتی نل خواست برود.

بعد تصویر یکی دو سال بعد خودم را دیدم که روی میزم پُرِ ساعت است و روی هرکدام برچسب یک اسم خورده است!اینطوری صبح که بیدار می شوم یکی از دوستانم در حال ناهار خوردن است،یکی دارد به رختخواب می رود که بخوابد،یکی بعد از ظهرش را مشغول قدم زدن است و ...

تصمیم گرفته ام از یکی دو سال بعد دیگر ساعت مچی نبندم و به جایش ساعت های روی میزم را تماشا کنم.