پشه
_پشه،من را یادِ پشه بند می اندازد.همان شب های تابستان که در خانه ی عزیزجون جمعمان جمع بود.و وقتی که می گفتند از وقت خوابِ بچه ها گذشته،بزرگترها داشتند چُرت می زدند و ما هنوز می دویدیم و می خندیدیم و بازی می کردیم.آن موقع ها که ناگهان کسی پیشنهاد خوابیدن در بالکن را می داد و دیگری می رفت پشه بند را بیاورد.بعد هم شاید نیم ساعتی صرفِ برپا کردنش می شد و ما انگار نیم ساعت اضافه بیداری هدیه گرفته باشیم خوشحال تر و سریع تر این ور آن ور می دویدیم و کلافه شان می کردیم.
پشه بند مرا یادِ جمله ی "یا بیا تو،یا برو بیرون" می اندازد و این درس که آدم اجازه ی بلاتکلیف بودن ندارد،اجازه ی در در پشه بند ماندن،اجازه ی یک پا این طرف جوب و یک پا آن طرف جوب گذاشتن!درسی که با اینکه یادمان دادند خوب یاد نگرفتیم و روفوزه روفوزه بپر برو تو کوزه شدیم.
مرا یادِ آسمانِ پر ستاره ای که از زیر پشه بند تار شده بود،می اندازد.
_پشه،کلافه ام،دارم با هزار تا فکر کلنجار می روم،نمی دانم بغض کرده ام یا دارم بغض می کنم.صدایی دمِ گوش،کلافگی را بیشتر می کند،سعی می کنم با حرکتِ دست دورش کنم و با زیر پتو رفتن در تابستان در امان بمانم.نمی شود.ول کن نیست،حس می کنم هر لحظه ممکن است برود توی سوراخ بینی ام!یا اگر دهانم را باز کند یکراست می رود داخل.بلند می شوم و چراغ را روشن می کنم و می بینم نیست.چراغ را خاموش می کنم و دراز می کشم و گوشی در دست قدیمی ها را می خوانم.حالا می دانم که بغض کرده ام که دوباره صدایش میاید،اعصابم خورد شده است،انگار همه ی مشکلاتم خلاصه می شود در همین پشه و میل من برای کشتنش و خلاص شدن از دستش بیشتر می شود.بلند می شوم،ساکت می نشینم یک گوشه یا اینکه می ایستم و صبر می کنم تا خودش را نشان بدهد،بعد همان تکنیکی که یاد گرفته ام را اجرا می کنم،دست ها را باز کن،یک لحظه مکث و بعد مثلِ دست زدن،پشه در دست هایم له شده و من می روم دست هایم را بشویم.
پ.ن.بزرگ شدن همه چیز را عوض می کند،حتی "پشه" را!
پشه بند مرا یادِ جمله ی "یا بیا تو،یا برو بیرون" می اندازد و این درس که آدم اجازه ی بلاتکلیف بودن ندارد،اجازه ی در در پشه بند ماندن،اجازه ی یک پا این طرف جوب و یک پا آن طرف جوب گذاشتن!درسی که با اینکه یادمان دادند خوب یاد نگرفتیم و روفوزه روفوزه بپر برو تو کوزه شدیم.
مرا یادِ آسمانِ پر ستاره ای که از زیر پشه بند تار شده بود،می اندازد.
_پشه،کلافه ام،دارم با هزار تا فکر کلنجار می روم،نمی دانم بغض کرده ام یا دارم بغض می کنم.صدایی دمِ گوش،کلافگی را بیشتر می کند،سعی می کنم با حرکتِ دست دورش کنم و با زیر پتو رفتن در تابستان در امان بمانم.نمی شود.ول کن نیست،حس می کنم هر لحظه ممکن است برود توی سوراخ بینی ام!یا اگر دهانم را باز کند یکراست می رود داخل.بلند می شوم و چراغ را روشن می کنم و می بینم نیست.چراغ را خاموش می کنم و دراز می کشم و گوشی در دست قدیمی ها را می خوانم.حالا می دانم که بغض کرده ام که دوباره صدایش میاید،اعصابم خورد شده است،انگار همه ی مشکلاتم خلاصه می شود در همین پشه و میل من برای کشتنش و خلاص شدن از دستش بیشتر می شود.بلند می شوم،ساکت می نشینم یک گوشه یا اینکه می ایستم و صبر می کنم تا خودش را نشان بدهد،بعد همان تکنیکی که یاد گرفته ام را اجرا می کنم،دست ها را باز کن،یک لحظه مکث و بعد مثلِ دست زدن،پشه در دست هایم له شده و من می روم دست هایم را بشویم.
پ.ن.بزرگ شدن همه چیز را عوض می کند،حتی "پشه" را!
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 12:26 توسط مینو
|