یک.گاهی می شود حوصله نداری،نه اینکه دلیلِ مشخصی داشته باشد،همینطوری حوصله نداری،قبلن ها اینطوری که می شدم اگر خانه بودم صبح تا شب پای کامپیوتر بودم و زمین و زمان را می گشتم و هعی بی حوصله تر می شدم و مامان دعوایم می کرد که چرا انقدر پای کامپیوتری و بعد که می افتادم روی تخت و می خوابیدم بابا می گفت این مینو چرا اینطوری است و جوان که نباید همش بخوابد و من که می گفتم حالم بد است علی می گفت تو باید بروی ورزش کنی و الکی همش خودت  را به مریضی می زنی،بعد  من می گفتم چه کارم دارند و خودم می دانم دارم چه کار می کنم و اصلا هم الکی خودم را به مریضی نمی زنم و خب حالم خووب نیست!
بعد دوست هایم می گفتند چرا اینطوری جواب اس می دهی و چرا انقدر بداخلاقی و چرا نیستی و من هم می گفتم حوصله ندارم و هعی می گفتند چرا و بعد دعوایمان می شد و ...

حالا هم بی حوصله که می شوم همش پای کامپیوترم،اما دیگر زمین و زمان را نمی گردم،یک صفحه را باز می کنم زل می زنم بهش یا چندین بار بالا و پایینش می کنم و یکهو می بینی سه ساعت است همینطور همین صفحه باز است و من همینطور نشسته ام اینجا!مامان نمی آید بگوید چرا همش پای کامپیوتری و به جایش صدایم می زند برای ناهار،بابا هم می بیند خوابم صبر می کند بیدار شوم بگوید این سی دی را برایش کپی کنم روی کامپیوتر
بعد این سوال می آید سراغ خودم که چه کار دارم می کنم؟!انگار آنها باور کرده اند که خودم می دانم دارم چه کار می کنم و من می بینم واقعن نمی دانم که چه کار دارم می کنم!
دوستانمم که خب لابد خسته شده اند از دعوا و یا خودشان هم بی حوصله اند و یا خودشان بی حوصله نیستند و دارند کارهایشان را می کنند.

دو.حالا شما به این بی حوصلگی یک تنبلی عجیب و یک هوای خواب آور بهاری را هم اضافه کن می شود خودِ من که اتاقم به هم ریخته است،همه ی درس ها و مشق هایم مانده است،چندین نفر را قرار است ببینم و هزار تا کار را قول داده ام انجام دهم و دست و دلم به هیچ کاری نمی رود،به جایش یک کتاب می گیرم دستم می خوانم و فکر می کنم اصلا هم وقتم را هدر نداده ام!

سه.از وقتی قرار شده مجری شوم درگیرم،اولش هعی می گفتم نه من نمی خواهم و نمی توانم و این حرف ها،بعد قبول کردم،پیش خودم گفتم یک وقت خوبیست که با ترسم روبرو شوم،نمی شود که همش بنشینم بگویم نمی توانم،این همه آدمی که می توانند چیشان از من بیشتر است مگر؟بعد رفتم پی اش را گرفتم و کلاس بیان ثبت نام کردم و بعد از دو جلسه حس کردم که خوب،آنقدرها هم سخت نیست،می توانم،خوب هم می توانم.حالا هعی بین این دو وضعیت نمی توانم و می توانم تاب می خورم،مثلا همینطوری اینجا نشسته ام و خوش و خرم دارم توییت می کنم که یکهو یک استرسِ نافرمی می گیرم،انگار که همین الان باید بروم روی صحنه و متن بخوانم،بعد خودم را آرام می کنم که حالا دو هفته وقت دارم و راه می افتم و .. بعد دوباره یک جای دیگر آن استرس غافلگیرم می کند و فلجم می کند.

چهار.مشکل من این است که از بچگی این را توی مخم کرده ام که بقیه خوبند،خیلی خوبند و اگر هم یک وقت بدی ای باشد لابد از من است.بعد این را به همه گفته ام،انقدر گفته ام که بدترین آدم ها هم باورشان شده خوبند و من بدم!انقدر که خودم هم باورم شده!تازگی ها بدی هایی دیده ام که حقم نبوده،و فکر می کنم اگر حواسم جمع تر بود یا انقدر در مخ خودم و بقیه نمی کردم که همه خوبید،من بدم،اینطور نمی شد.از این به بعد باید حواسم باشد همه ممکن است بد باشند و راستش این است که امکان بد بودنشان از خوب بودشان بیشتر است،من فقط باید نهایت سعیم را بکنم آن بدیشان را در برخورد با من بروز ندهند و خوبیهایشان را رو کنند!

پنج:چای می خورم،انقدر چای می خورم که خداروشکر می کنم پسر نیستم،وگرنه حتما به جای چای خوردن می خواستم سیگار بکشم و معلوم نبود چه بر سر ریه ام بیاید و تازه با خانواده هم جنگ می شد و آبرویم هم می رفت لابد!شکرِ خدا چای خوردن آبروی کسی را نمی برد.

شش.یک چیزی کم است.خیلی کم است.انقدر کم است که باید مثل این قرصهای ویتامین،دو تا دوتا صبح و شب خورد و چون مثل قرص ویتامین نیست همینطور کم می ماند و هعی کمتر می شود و آخر یک روز از کمبودش یا می میرم یا مثل این آفریقایی های پوست به بدن چسبیده از کمبود ویتامین می شوم.

هفت.خانه تکانی چه صیغه ایست دیگر؟آشپزخانه مان دو روز است که به هم است و من که کمکی نمی کنم رویم نمی شود غر بزنم ولی هیچ چیز سرجایش نیست و این مرا بی حوصله تر از اینی که هستم می کند.

هشت.عید نشود لدفن،عید هم می شود بشود،به کار ما کاری نداشته باشد ولی!من یکی نه حوصله ی خرید را دارم،و نه پولش را.شما هم لطف کنید ما را با همان لباس ها و قیافه و همه چیزهای پارسالمان تحمل کنید و نگویید عید شده چرا عوض نشده ای!تحمل هم می خواهید نکنید،خب نکنید!