نیمرو و فسنجان
یک پسردایی شش ساله دارم که هیچ غذایی را دوست ندارد
از چلوکباب و باقالی پلو با گوشت گرفته تا پیتزا و ساندویچ و پاستا و ...
حتی شکلات دوست ندارد،پاستیل دوست ندارد،میوه دوست ندارد
اصلا هروقت ازش می پرسی چه خوراکی ای دوست داری می گوید الان سیرم!
ظهر آمده بود خانه ی عزیزجون و چون ناهارشان را دوست نداشت گفته بود برایش پیتزا درست کنند،بعد فقط یک خمیرپیتزا بود که رویش پنیر و فلفل دلمه ای گذاشته اند و گفته بود هیچ چیز دیگری رویش نریزند چون دوست ندارد!
عزیزجون آمده بود پایین می گفت پیتزا را درست کنیم و همینطور نشسته بود غصه می خورد برای نوه اش که چرا هیچ چیز دوست ندارد!بعد یکهو رو کرد به من و گفت مینو خیلی خوب بود،تا حالا نشده است غذایی را جلویش بگذاریم و بگوید دوست ندارم،هروقت هم فکر می کردیم شاید غذا را دوست نداشته باشد و می گفتیم مینو برایت نیمرو درست کنیم؟می گفت نه،همین را دوست دارم،مرسی.
داشتم فکر می کردم که من نیمرو دوست ندارم،البته یادم نمیاید هیچ وقت غذای کسی نیمرو بوده باشد که من نخورم و کسی بفهمد من نیمرو دوست ندارم،ولی صبح ها که مامان برای علی نمیرو درست می کرد من هیچ وقت نمی خوردم و شاید از آنجا بود که کلاً عادت صبحانه خوردن حسابی از سرم افتاد.
شاید چون نیمرو دوست نداشتم و همیشه غذای پیشنهادی جایگزین برای هرغذایی که ممکن بود دوست نداشته باشم نیمرو بود،من همه ی غذاها را دوست داشتم!
تازگی ها نیمرو دوست دارم،یعنی از وقتی صبحانه ها املت خوردم و بهم چسبیده،دیدم نیمرو هم بدک نیست و نیمرو دوست دارم.در عوض میلم به غذاهای دیگر نمی رود.مثلاً شده است من بیایم خانه بپرسم ناهار چیست و بعد که فهمیدم فسنجان است یک تخم مرغ در بیاورم و چند تا گوجه و املت درست کنم یا حتی گاهی نیمرو!
این داستان نیمرو مرا یاد یک چیز خاص یا آدم خاص می اندازد،که تا وقتی آن را دوست نداری یا در زندگیت نیست،همه چیز جای خودش را دارد و تو دلت همه چیز و همه کس را می خواهد،
ولی از وقتی آن چیز خاص یا آن آدم را داشته باشی دیگر میل چندانی به چیزهای دیگر و آدم های دیگر نداری،دیگر حتی ممکن است آن چیز یا کس را (نیمرو را) به چیزها یا کسانِ به ظاهر بسیار دلنشین دیگر(فسنجان) هم ترجیح بدهی!
از چلوکباب و باقالی پلو با گوشت گرفته تا پیتزا و ساندویچ و پاستا و ...
حتی شکلات دوست ندارد،پاستیل دوست ندارد،میوه دوست ندارد
اصلا هروقت ازش می پرسی چه خوراکی ای دوست داری می گوید الان سیرم!
ظهر آمده بود خانه ی عزیزجون و چون ناهارشان را دوست نداشت گفته بود برایش پیتزا درست کنند،بعد فقط یک خمیرپیتزا بود که رویش پنیر و فلفل دلمه ای گذاشته اند و گفته بود هیچ چیز دیگری رویش نریزند چون دوست ندارد!
عزیزجون آمده بود پایین می گفت پیتزا را درست کنیم و همینطور نشسته بود غصه می خورد برای نوه اش که چرا هیچ چیز دوست ندارد!بعد یکهو رو کرد به من و گفت مینو خیلی خوب بود،تا حالا نشده است غذایی را جلویش بگذاریم و بگوید دوست ندارم،هروقت هم فکر می کردیم شاید غذا را دوست نداشته باشد و می گفتیم مینو برایت نیمرو درست کنیم؟می گفت نه،همین را دوست دارم،مرسی.
داشتم فکر می کردم که من نیمرو دوست ندارم،البته یادم نمیاید هیچ وقت غذای کسی نیمرو بوده باشد که من نخورم و کسی بفهمد من نیمرو دوست ندارم،ولی صبح ها که مامان برای علی نمیرو درست می کرد من هیچ وقت نمی خوردم و شاید از آنجا بود که کلاً عادت صبحانه خوردن حسابی از سرم افتاد.
شاید چون نیمرو دوست نداشتم و همیشه غذای پیشنهادی جایگزین برای هرغذایی که ممکن بود دوست نداشته باشم نیمرو بود،من همه ی غذاها را دوست داشتم!
تازگی ها نیمرو دوست دارم،یعنی از وقتی صبحانه ها املت خوردم و بهم چسبیده،دیدم نیمرو هم بدک نیست و نیمرو دوست دارم.در عوض میلم به غذاهای دیگر نمی رود.مثلاً شده است من بیایم خانه بپرسم ناهار چیست و بعد که فهمیدم فسنجان است یک تخم مرغ در بیاورم و چند تا گوجه و املت درست کنم یا حتی گاهی نیمرو!
این داستان نیمرو مرا یاد یک چیز خاص یا آدم خاص می اندازد،که تا وقتی آن را دوست نداری یا در زندگیت نیست،همه چیز جای خودش را دارد و تو دلت همه چیز و همه کس را می خواهد،
ولی از وقتی آن چیز خاص یا آن آدم را داشته باشی دیگر میل چندانی به چیزهای دیگر و آدم های دیگر نداری،دیگر حتی ممکن است آن چیز یا کس را (نیمرو را) به چیزها یا کسانِ به ظاهر بسیار دلنشین دیگر(فسنجان) هم ترجیح بدهی!
+ نوشته شده در جمعه چهارم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 16:55 توسط مینو
|