چند وقتی
چند وقتی بود کار مفیدی نکرده بودم،حالا کار مفید را هر جور که دلتان می خواهد تعبیر کنید.
چند وقتی بود که به خودم یک "آفریــــــن" نگفته بودم.
چند وقتی بود به دلخوشیِ اینکه غروب را از پنجره ی مترو نگاه می کنم،تمام روز را می گذراندم و اینکه می گویم می گذراندم یعنی به راستی از همه چیز گذر می کردم،حالا شما بگیر از کتاب ها و کلاس ها تا دوست ها و تکست ها و آدم ها و ...
چند وقتی بود کتاب های کتابخانه ام را زیر و رو نمی کردم،همان که باید را برمیداشتم و همان که باید را می خواندم و همان که باید را تمام می کردم و بعد کتاب بعدی را شروع می کردم و می خواندم و تمام می کردم.
چند وقتی بود دلِ خوشی از خودم نداشتم.
از کله ی صبح که بیدار می شدم تا بوق سگ ،تا جایی که می توانستم از این خودِ بیچاره ام کار و فکر می کشیدم و تهش می گفتم چه قدر بی عرضه ای و روانه ی رختخوابش می کردم!
چند وقتی بود صبح ها به خودم سلام نمی کردم.
چند وقتی بود خودم را باور نمی کردم.
شما که غریبه نیستید،تازه غریبه هم باشید چه اشکالی دارد؟،بگذارید راستش را بگویم:
"چند وقتی بود خودم را دوست نداشتم."
چند وقتی بود که به خودم یک "آفریــــــن" نگفته بودم.
چند وقتی بود به دلخوشیِ اینکه غروب را از پنجره ی مترو نگاه می کنم،تمام روز را می گذراندم و اینکه می گویم می گذراندم یعنی به راستی از همه چیز گذر می کردم،حالا شما بگیر از کتاب ها و کلاس ها تا دوست ها و تکست ها و آدم ها و ...
چند وقتی بود کتاب های کتابخانه ام را زیر و رو نمی کردم،همان که باید را برمیداشتم و همان که باید را می خواندم و همان که باید را تمام می کردم و بعد کتاب بعدی را شروع می کردم و می خواندم و تمام می کردم.
چند وقتی بود دلِ خوشی از خودم نداشتم.
از کله ی صبح که بیدار می شدم تا بوق سگ ،تا جایی که می توانستم از این خودِ بیچاره ام کار و فکر می کشیدم و تهش می گفتم چه قدر بی عرضه ای و روانه ی رختخوابش می کردم!
چند وقتی بود صبح ها به خودم سلام نمی کردم.
چند وقتی بود خودم را باور نمی کردم.
شما که غریبه نیستید،تازه غریبه هم باشید چه اشکالی دارد؟،بگذارید راستش را بگویم:
"چند وقتی بود خودم را دوست نداشتم."
چند وقتی است زیاد به کسی یا چیزی یا اتفاقی فکر نمی کنم
صبح تا شب مدام تلاش می کنم به برنامه هایم برسم و می رسم
در آینه ها لبخند می زنم
دوستانم را بغل می کنم
کتاب هایم را به هم می ریزم،شعر می خوانم،داستان می خوانم،نمایش نامه می خوانم
می نویسم،از لیست کارهایم گرفته تا افکارم راخلاصه چند وقتی است دارم زندگی می کنم
یا بهتر بگویم چند وقتی است دارم زندگی کردن را حس می کنم
و شاید همه اش به این دلیل است که چند وقتی است دارم سعی می کنم خودم را و آدم ها را دوست داشته باشم و به خودم و آدم ها اعتماد داشته باشم،و نمی دانید این حس چه قدر خوب و اینطور زندگی کردن چه قدر دلنشین است.
+ نوشته شده در پنجشنبه سوم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 2:46 توسط مینو
|